دختری بی حجاب بودم. کلاً اعتقادی به حجاب نداشتم، به محرم و نامحرم، به حجاب، برام بی اهمیت بود. سفت و سختم پای خواستم بودم. اصلاً علاقه ای به چادر نداشتم. حس می کردم بی کلاس و بی پرستیژ میشم.
دختری بی حجاب بودم. کلاً اعتقادی به حجاب نداشتم، به محرم و نامحرم، به حجاب، برام بی اهمیت بود. سفت و سختم پای خواستم بودم. اصلاً علاقه ای به چادر نداشتم. حس می کردم بی کلاس و بی پرستیژ میشم.
وقتی به خط چزابه «تبه نبعه» رسیدیم تعداد زیادی شهید روی زمین افتاده بودند. خدا می داند با دیدن این صحنه ها حالمان دگرگون شد. علیرضا به عنوان فرمانده، خط مقدم را کنترل می کرد. علیرضا و برادر دیگری پشت ماشین سوخته عراقی ها در سر کانال کمین می کردند، به عنوان شکارچی منتظر می ماندند، به محض پیدا شدن نفری از دشمن آن را هدف قرار می دادند...
یک روز ساعت 11/5 ظهر از سنگر بیرون آمدم. سنگر من بالای سنگر تدارکارت قرار داشت. علیرضا را بیشتر طرف سنگر تدارکات می دیدیم، چون آنجا تجمع می کردند و پزشکی برای مداوای مجروحین می آمد و آنها را به عقب انتقال می دادند. از سنگر پایین آمدم، آتش دشمن مثل بارون می آمد.
در همین حین ماشین لانکروز نهار بچه ها را آورده بود. بچه ها سریع آمدند و غذاها را پایین آوردند. ناگهان خمپاره 60 آمد و ۸ تا از بچه ها مجروح شدند و تنها بنده از میان آنها سالم ماندم. با کمک علیرضا و سایرین، مجروحین را با لانکروز به عقب فرستادیم.
با این اتفاق، علیرضا با صدای بلند خطاب به نیروها گفت: «همگی به سنگرهایتان بروید و بجز سنگر در جای دیگری نباشید، دشمن با تسلطی که دارد یکی یکی ما را می زند». نهار پر از تیر و ترکش را آوردند، همگی به سنگرها رفتیم. علیرضا خودش نهار را از سنگر ما شروع کرد به تقسیم کردن.
نهارمان را داخل نصف نانی ریخته بودند و مثل ساندویج پیچیده و به دست ما داد و گفت: «مراقب باشید و از سنگر بیرون نیایید». شاید حدود یک متر تا یک متر و نیم که از سنگر ما جدا شد، خمپاره ۱۲۰ فرود آمد و علیرضا به شهادت رسید. موج انفجار حاصل از آن خمپاره، گونیهای سنگرمان را پایین ریخت. از شدت موج گرفتگی حالی به من دست داد که تا وقتی علیرضا را پایین و داخل سنگر اجتماعی بردند، نتوانستم تکان بخورم.
«یکی از همرزمان سردار شهید علیرضا ماهینی»
برای مطالعه «خاطرات شهید ماهینی» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
خاطرات پزشکان دوران دفاع مقدس
در اورژانس جوانی را آورده بودند که گلویش مجروح شده بود. این زخم، زخم چاقو یا سرنیزه بود، وقتی از خط مقدم او را آوردند لوله ای در نایش تعبیه کرده بودند تا بتواند نفس بکشد...
نوشته شده توسط فاطیما از پاناما
من در خانواده ایی به دنیا آمدم که مخلوطی از دین ها بود (پدرم یهودی و مادرم مسیحی بودند). از دید یهودیها من مسیحی و از دید مسیحی ها یهودی بودم. پس تصمیم گرفتم به خودم برچسب نزنم و تنها می گفتم که من خدا را باور دارم و نیاز به دینی ندارم که این را ثابت کند...
خاطرات سردار شهید علیرضا ماهینی (قسمت بیست و هشتم)
شب ۲۲ بهمن سال 1360 ساعت حدوداً ۱۲ شب بود که صدای هلهله عراقیها بلند شد. این هلهله ها برای ترساندن نیروهای ما بود، ولی از آنجایی که بچه ها توکلشان به خدا بود، عوض این که بترسند، هوشیار می شدند و برای درگیری با دشمن در سنگر آماده نشسته و منتظر فرمان فرماندهی خود بودند...
خاطرات دفاع مقدس
در لحظات اولیه مرحله سوم عملیات بیت المقدس یکی از بچه های گردان مجروح شد. در تاریکی شب فریاد زد: «شما را به خدا مرا رو به قبله خاک کنید تا دم آخر سلامی و نمازی داشته باشم»...
پاک جانانی که جان در راه جانان میدهند / طالب حقند و بهر حفظ آن جان میدهند
تا بجا آرند میثاقی که با حق بسته اند / خون خود را از پی امضای فرمان میدهند
ره به قرب یار میجویند از ایثار خویش / این ثمن را تا نه پنداری که ارزان میدهند
نازم آن آزادمردان را که در بازار عشق / هستی خود را پی احیای قرآن میدهند
تا چشند از دست ساقی بقا آب حیات / در میان دجله جان با لعل عطشان میدهند
شاهدان زنده تاریخ درس زندگی / خلق را در مکتب تقوی و ایمان میدهند
می دهد گل بوسه بر بازویشان روح خدا / تکیه بر بال ملک زین عزت و شان میدهند
بانگ هل من ناصر فرزند زهرا را جواب / شاد و خندان در دل محراب و میدان میدهند
نام والای علی بن ابی طالب به لب / جند شیطان را شکست از نور رحمان میدهند
تا دم آخر به لب دارند ذکر دوست / پاک جانانی که جان در راه جانان میدهند
جان فدای قهرمانانی که جان خویش را / هدیه بر دربار سالار شهیدان میدهند
تا نبینی عاشقان را سرخوش از شهد وصال / می ندانی جان شیرین را چه آسان میدهند
جان مردانی نثار راه قومی کز شرف / نقد جان در کربلای سرخ ایران میدهند
«محمدعلی مردانی»
برای مطالعه «اشعار شهادت» لطفاً اینجا را کلیک کنید.