
همه چیز از یه جمله شروع شد، «خودم خدا خودش...»، به فکر رفتم که معنی این جمله چی میتونه باشه... فهمیدم که من با دیگران رو به رو نیستم بلکه با خدای خودم روبه رو میشم...
همه چیز از یه جمله شروع شد، «خودم خدا خودش...»، به فکر رفتم که معنی این جمله چی میتونه باشه... فهمیدم که من با دیگران رو به رو نیستم بلکه با خدای خودم روبه رو میشم...
سرانجام شب موعود فرا رسید. در سوم دی ماه سال 1365 عملیات کربلای چهار آغاز شد. من و محمدعلی همراه سایر رزمندگان سوار بر قایق شدیم و از جزیره مینو به سمت دشمن حرکت کردیم...
خاطرات پزشکان دفاع مقدس
«خونریزی مغزیه، هیچ فرصتی ندارم، اطاق عمل، خیلی سریع». اولین نفری که با برانکارد در کنارم ایستاده بود با تعجب سؤال کرد: «نکنه می خوای عمل مغزی انجام بدی؟ دستگاه مکش خون درست کار نمی کنه و دستگاه بیهوشی نیز تقریباً خالی شده و برای حداکثر یک ساعت اکسیژن داریم»...
باید دوباره چله نشین سحر شوم / با راهیان خطه ی نور همسفر شوم
مثل کبوتری که شده از قفس رها / پر می زنم به مقصد خاکریز جبهه ها
حال و هوای سرخ مناطق چه دیدنی ست / داستان سبزه زار نگاهش شنیدنیست
وقتش شده مسافر خاک جنون شوم / از راه دور زائر خاک جنون شوم
آمد دوباره باز به یادم، دم غروب / خاک شلمچه، گریه ی نم نم، دم غروب
با لطفشان همانکه بخواهند، می شوم / چیزی شبیه پاکی اروند می شوم
دارد همیشه حال و هوای طلاییه / هر کس که رفته کرببلای طلاییه
هر عاشقی که بر در دارالیقین رسید / تا آسمان خاکی فتح المبین رسید
فکه ضریح دوم گودال کربلاست / معراج آسمانی راوی جبهه هاست
در سایه سار چادر بنت النبی نشست / هر کس شهید خاک غریب دوکوهه است
مجنون شکسته قامت و دلخون عبور کرد / وقتی که از جزیره ی مجنون عبور کرد
تنهای بی سری که همه زیر تانک ماند / از ماتم هویزه دل خسته روضه خواند
با یک سبد شکوفه ی احساس می رسیم / وقتی به دشت روشن عباس می رسیم
اینها تمام گوشه ای از راز عاشقیست / در هر قدم بهانه ی پرواز عاشقیست
گفتم همیشه حرف دلم را منَ الأزل / گاهی میان مثنوی و گاه در غزل
وقتی که مشهدالشهداء می رود دلم / بی اختیار کرببلا می رود دلم
خاکش مرا به عرش خداوند می برد / آری فقط به سمت خدا، می رود دلم
هر کس که رفته حرف مرا درک می کند / دست خودم که نیست کجا می رود دلم
با آرزوی فیض شهادت، در این مسیر / تا اوج آسمان دعا می رود دلم
با ذکر آسمانی یا ثامن الحجج / از جبهه تا بهشت رضا می رود دلم
ما خوشه چین مزرعه ی سبز گندمیم / ما ریزه خوار سفره ی آقای هشتمیم
چشمان ما به امر امیر ولایت است / در انتظار برگ برات شهادت است
«اسماعیل شبرنگ»
برای مطالعه «اشعار شهادت» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
ما دوست داریم بیشتر در مورد آمدن شما به دین اسلام بدانیم و چه چیزی باعث شد که شما اسلام را در بین ادیان دیگر انتخاب کنید؟
اول باید بگویم که بزرگ شدن به عنوان یک کاتولیک خیلی سخت بود چون منطقی و استدلالی نبود. پیدا کردن اسلام برای زندگی هر کسی بسیار منطقی است. از ابتدا من دنبال یک راهی بودم برای اینکه به خدا نزدیکتر شوم...
آن روز من و محمدعلی همراه سایر رزمندگان در محل نماز جمعه جمع شده بودیم و آماده می شدیم تا در قالب سپاهیان حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) به جبهه اعزام شویم....
خاطرات دفاع مقدس
بهش خبر دادند پانزده نفر از بچه های کمین، ساعتهاست که آب ندارن. حاج حسین (شهید خرازی) به یکی از بچه ها گفت: «اسلحتو بردار و دنبال من بیا». حاجی دست راستش قطع شده بود، با دست چپ، بیست لیتری آب رو کشید روی دوشش و حرکت کرد.
«کتاب کوله پشتی»
باز دیشب دل هوای یار کرد / آرزوی حجله سـومار کرد
خواب دیدم سجده را بر مهردشت / فتح فاو و ساقی والفجر هشت
باز محورهای بوکان زنده شد / برف و سرمای مریوان زنده شد
از دوکوهه تا بلندای سهیل / بر نمی خیزد مناجات کمیل
یاد کرخه رفته و این رنج ماند / قلب من در کربلای پنج ماند
کاش تا اوج سحر پر می زدم / بار دیگر سر به سنگر می زدیم
«شاعر ناشناس»
برای مطالعه «اشعار شهادت» لطفاً اینجا را کلیک کنید.