خاطره ای از شهید عبدالعلی میرسنجری
بچه ی آرام و ساکتی بود. از گشتی گیران خوب بوشهر بود و عبدی صدایش می کردیم. بعد از شهادت برادرش ناصر، دچار تحولی عجیب شد.
یادم می آید که یک روز در بسیج درس مبارزه با مواد مخدر داشتیم. عبدی در حالی که کوله پشتی ناصر را همراه داشت، داخل شد. به او گفتم: « عبدی چه خبر؟». خیلی با اراده و مصمم بود. گفت: «می خواهم به جبهه بروم و ادامه دهند راه ناصر باشم» و براستی که همین گونه هم شد. چرا که در اولین اعزامش به جبهه در عملیات فتح المبین به فیض رفیع شهادت نایل آمد.
راوی: «همرزم شهید عبدالعلی میرسنجری»
برای مطالعه «خاطرات همرزمان شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.