خاطره ای از شهید عابدین (اصغر) بهفروز:
اصغر در عملیات بستان در نهم آذر ماه سال 1360 شهید شد و به آرزویش رسید. پیکر او هم بعد از 17 روز به دست ما رسید .
خدا شاهد است که وقتی بالای پیکر پسرم حاضر شدم و به او نگاه کردم، رویش هنوز تازه و سالم بود. انگار همین الان به خواب رفته بود. با آنکه 17 روز از شهادتش می گذشت. پسرم بدنی سالم و طبیعی داشت. یک تیر به قلب و یک تیر هم به گلویش خورده بود. در کنار پسر شهیدم، دستهایم را بالا کردم و از خدا تشکر نمودم.
خاطرات آزادگان دفاع مقدس
یکی از روزهایی که «بوشهری» (شهید تندگویان معاون وزیرنفت) و «زربانی» از طریق ضربه زدن به دیوار سلول با هم صحبت می کردند، یک آشپز فضول مچشان را گرفته بود. به «زربانی» پرخاش کرده بود و پنجره را باز کرده و به «بوشهری»، بعد از بد و بیراه گفتن، گفته بود: «می برمت پایین».
منظور از پایین بردن هم یعنی به شکنجه گاه بردن. بوشهری هم چون توصیف کتک خوردن من را شنیده بود و می دانست که پایین بردن یعنی چه، با ضربه زدن به دیوار به من گفت: «تا مدتی با من حرف نزن، چون من زیر نظر هستم». گفتم: «حکمت (اسم آشپز حکمت بود) توپ تو خالی است، زیاد مقید به حرفهایش نباش». ولی برای احتیاط ایشان تصمیم گرفتند مدتی از برقراری ارتباط خودداری کنیم.
این مدت زیاد طول نکشید. شاید پس از سه، چهار روز ما سلامهای صبحگاهی را شروع کردیم ولی دیگر مثل سابق، مکالمه ها را طول نمی دادیم.
از خود گذر کنیم که این خوان آخر است / این انقلاب بیمه عباس و اکبر است
تحریم می کنند که تسلیممان کنند / غافل از اینکه دل به بلاها شناور است
بیم هلاک نیست کسی را که از ازل / چشم امید او به خدای پیمبر است
برخیز تا به باغ شهادت قدم زنیم / غیر از شهید هر چه که بینی مکدر است
با سکه و دلار نداریم هیچ کار / ما را به سر، هوای اشارات رهبر است
ای نایب امام بفرما که جان دهیم / جانی که عاشقانه فدای تو سرور است
هرگز شرف به سفره رنگین ندادهایم / این از علی و آل به ما، عین باور است
جان می دهیم و ننگ ملامت نمی خریم / حرف دل امام همان حرف آخر است
آه ای شهدا عشق نفس سوز شماست / هر خاطره ای مرثیه افروز شماست
امروز اگر وطن شکوفا شده است / مدیون حماسه های دیروز شماست
«شاعر ناشناس»
متاسفانه برخی از بانوان، شل حجابی خود را این طور توجیه می کنند که چون بسیاری از زنان، بدحجاب تر از ما هستند؛ بنابراین پوشش و آرایش ما که چند درجه از بدحجاب ها کمتر است اصلاً به چشم مردان نمی آید و آن ها را تحت تأثیر قرار نمی دهد. آن ها معتقدند این سطح پوشش و آرایش در جامعه ما عادی شده است، بنابراین این موضوع مجوزی شده است تا برخی بانوان علی رغم اعتقاداتی که دارند از آرایش و پوشش های نادرست استفاده کنند.
بیرون بودن چند سانتی متر از موهای رنگ کرده، پیدا بودن ساق دستها، لاک زدن، پوشیدن مانتوی تنگ و استفاده از شلوارهای چسبان، با توجه به وضعیت پوشش امروز، در نظر بسیاری از بانوان شاید چندان قبحی نداشته باشد. شاید همه اینها به نظر شخصی ما گناهی نباشد و تأثیر منفی بر مردان نداشته باشد. اما هر یک به تنهایی بخشی از دستور الهی را زمین می گذارد، در واقع با کوچک دانستن هر یک از این امور، یک امر الهی را سبک انگاشته ایم.
گناه به معنی خلاف است و در اسلام هر کاری که بر خلاف فرمان خدا باشد، گناه است. سرپیچی از فرمان خداوند هر اندازه در ظاهر کوچک باشد؛ ولی چون در پیشگاه عظمت الهی واقع می شود، بزرگ است.
از پیامبر اکرم (صلوات الله علیه و آله) روایت شده که فرمودند: «به کوچکی گناه منگرید، بلکه به بزرگی کسی بنگرید که نسبت به او گستاخی کرده اید». (بحارالانوار، ج ۷۷، س ۱۶۸)
خاطره ای از شهید عابدین (اصغر) بهفروز:
هنگامی که اصغر به مدرسه می رفت چون مدرسه ی او دور بود روزی یک تومان به او برای کرایه ی ماشین می دادم. این پسر راههای طولانی را طی می کرد و این یک تومانها را جمع می نمود و هر گاه که من کمی دستم تنگ می شد و احتیاج به پول پیدا می کردم، پس انداز خود را به من می داد.
او تا زمانی که شهید شد حتی یک بار هم یک لباس نو نپوشید، هر چه سعی می کردم تا برایش لباس نوی بگیرم قبول نمی کرد. با آنکه سن کمی داشت ولی از فکر بالایی برخوردار بود. گاهی به او می گفتم: «مادرجان چرا لباس نو نمی پوشی»، می گفت: «خجالت می کشم و احساس گناه می کنم، چون در مدرسه عده ای هستند که نمی توانند لباس نو بخرند و لباسهایشان کهنه و مندرس است، اگر من لباس نو به تن کنم شاید دل آنها رنجیده شود».
به دایی اش می گفت: «دایی لباس نو بخر، چند ماه آن را به تن کن، آن وقت به من بده تا بپوشم». می گفتم: «مادرجان این چه کاری است که تو می کنی؟». می گفت: «در مدرسه دانش آموز مستضعف زیاد است، این طوری راحت ترم». هر گز نشد که من یک پیراهن یا شلوار نوی برای اصغر بخرم.
با شنیدن خبر تبادل اسرا ما دیگر در پوست خود نمی گنجیدیم، نماز شکر به جا آوردیم. خداوند را سپاس گفتیم زیرا عزت را به مسلمانان باز گردانید. محوطه ملحق و داخل آسایشگاه، هرجا که هم دیگر را می دیدیم، با چهره هایی باز به هم می نگریستیم، اوضاع محوطه عوض شده بود، دیگر سرباز عراقی با ما کاری نداشت.
احساس می کردیم که از قفس آزاد شده ایم. هر صبح، برنامه صبحگاهی داشتیم که شامل قرائت قرآن با صدای بلند و ترجمه آن، سرود جمهوری اسلامی ایران و اخبار فارسی بود.
ای شلمچه از شهیدان یاد کن / کاتب تاریخ را فریاد کن
سفره ی دل را برایش باز کن / از شهیدان وطن آغاز کن
ای شلمچه یاد آور یاد یار / یاد آن عاشق دلان پاسدار
یاد آن گلبوته های لاله گون / یاد آن دریادلان غرق خون
یادآور شور و حال آتشین / دست و پای مانده بر روی زمین
یادآور سینه های چاک چاک / چشمه های خون جاری روی خاک
ای شلمچه یاد کن آن روزگار / از جوانان غیور و پایدار
آن دلیر مردان پوتین آهنین / جان به کف بنهاده اندر راه دین
آن بسیجی های بی نام و نشان / کهکشانی کوکبان آسمان
راهیان راه عاشورائیان / فاتحان فاو و بدر و موسیان
ای شلمچه کو دلیران وطن / سروقامت عاشقان بی کفن
کو هم آغوشان سیم خاردار / بی تکلف، بی ریا شب زنده دار
کو عزیزانی که در شب های تار / می گرفتند روی شانه تیربار
چون هوای عشق رفتن داشتند / جنگ را چون عشق می پنداشتند
بی محابا روی مین و روی خار / می پریدند مثل آهو در بهار
در سه راه مرگ پرپر می شدند / پاره از خمپاره بی سر می شدند
روی هر سنگر شهیدی غرق نور / می درخشید از میان آب هور
آب و خشکی صحنه پیکار بود / دیده ی شب تا سحر بیدار بود
آسمان گویی قیامت بود و بس / آتش توپخانه افتاد از نفس
گفتنش سهل است اکنون در لسان / آنچه ما دیدیم نیاید بر زبان
ای شلمچه یاد کن از خاطرات / از نبرد روی کارون تا فرات
یاد کن از ساحل اروند رود / از زبان قصه ی بود و نبود
یاد کن از الوداع آخرین / از عزیزانی که بودند در کمین
یاد کن از ناله های نیمه شب / زخم های مانده اندر تاب و تب
جسمهای پاره پاره روی آب / نعشهای مانده زیر آفتاب
دست و پای مانده در نیزارها / های و هوی توپ و آتش پارها
یاد کن از یار مفقودالاثر / رادمردانی که رفتند بی خبر
ای شلمچه سجده گاه ساجدان / ای زیارتگاه سیل عاشقان
ذ ره ذره خاک پاکت کیمیاست / کیمیا در این توازن بی بهاست
هر شهیدی کو به خون غلطید و رفت / روی خاکت عطر یاس پاشید و رفت
بوی لیلی بوی شیرین می دهی / بوی پوتینهای خونین می دهی
ای شلمچه کو برادرهای ما / پاسداران آن دلاورهای ما
کو کبوترهای خونین بال ما / تا ببینند روزگار حال ما
ما که ماندیم از درون شرمنده ایم / تا ابد محکوم این پرونده ایم
کاش ما هم آسمانی می شدیم / راهیان آن جهانی می شدیم
کاش ترکش قلب ما را می شکافت / کاش آتش جسم ما را می گداخت
مثل آنهایی که با ایثار جان / جان گرفتن را نمودند ارمغان
مثل آنهایی که با اهداء خون / خاک ایران را نمودند لاله گون
مثل آنهایی که روی خاک ریز / می خزیدند زیر آتش سینه خیز
مثل آنهایی که پاک و بی ریا / گریه می کردند چه شبها در خفا
مثل آنهایی که خاکستر شدند / روی مین چون لاله ها پرپر شدند
کاش با آنان خدایی می شدیم / برنمی گشتیم فدایی می شدیم
آمدیم، ماندیم و طی شد سالها / روی هم انداختیم اموالها
عشق بازی را فراموش کرده ایم / حب دنیا را در آغوش کرده ایم
از صفای جبهه و دوران جنگ / مانده تنها یک نشانی روی سنگ
آن نشان هم حاصل خون شماست / راه آزادی مدیون شماست
ای شهید یادت بماند ماندگار / تا قیامت نام نیکت برقرار
«سید مسعود سیدی»