شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۲۵ مطلب با موضوع «خاطرات دفاع مقدس» ثبت شده است

۱۰
مهر

هر روز راس ساعت معین می رفتیم دیدگاه تا هر چه را که می دیدیم ثبت کرده و آنها را با روزهای قبل مقایسه کنیم...

  • آزاده بوشهری
۰۶
مهر

خاطرات دفاع مقدس

چشمانش را به آسمان دوخته بود و حسابی رفته بود توی فکر، گفتم: «چیه، محمد نکنه، نکنه بریدی؟»...

  • آزاده بوشهری
۲۹
شهریور

خاطرات دفاع مقدس

تیپ ثارالله را به خاطر عملیاتی به منطقه ی گیلان غرب فرستاده بودند. فصل پاییز، باران و سرما و لرزش بدن بود. بعضی اوقات باران به قدری شدت می گرفت که چند پتو مقابل در ورودی سنگر می انداختیم تا آب وارد سنگر نشود.

یکی از روزهایی که برای نماز خواندن برخاسته بودیم، صدای اذان فضا را پر کرد. اما صدا مشکوک و نامأنوس به گوش می رسید.

شخصی را فرستادیم که بفهمد چه کسی در حال اذان گفتن است، اما رفت و برگشت و در حالی که متعجب بود، گفت: «صدا می آید اما مؤذن نیست».

یکی از بچه ها سیم بلندگو را دنبال کرد و متوجه شد که مؤذن از شدت سرما به زیر پتو رفته و در حال اذان گفتن است. به همین دلیل آن رزمنده نتوانسته بود وی را در چادر تبلیغات ببیند.

راوی: «ابوالفضل کارآمد»

 

برای مطالعه «خاطرات دفاع مقدس» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  • آزاده بوشهری
۲۶
شهریور

خاطرات دفاع مقدس

بهش خبر دادند پانزده نفر از بچه های کمین، ساعتهاست که آب ندارن. حاج حسین (شهید خرازی) به یکی از بچه ها گفت: «اسلحتو بردار و دنبال من بیا». حاجی دست راستش قطع شده بود، با دست چپ، بیست لیتری آب رو کشید روی دوشش و حرکت کرد.

«کتاب کوله پشتی»

 

برای مطالعه «خاطرات دفاع مقدس» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  • آزاده بوشهری
۲۳
شهریور


خاطرات دفاع مقدس

رخت ها رو جمع کردم توی حیاط تا وقتی برگشتم بشویم. وقتی برگشتم، دیدم علی (شهید علی ماهانی) از جبهه برگشته و گوشه حیات نشسته و رخت ها هم روی طناب پهن شده است.

رفتم پیشش و بهش گفتم: «الهی بمیرم مادر، تو با یه دست چطوری این همه لباس رو شستی؟». گفت: «مادرجون اگه دو تا دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من خونه باشم و تو زحمت بکشی».

«کتاب نماز، ولایت، والدین»

 

برای مطالعه «خاطرات دفاع مقدس» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  • آزاده بوشهری
۲۰
شهریور


چند روز پس از اشغال خرمشهر در کنار یک خانه ی خرابه، صدایی توجه ما را جلب کرد. سمت صدا رفتیم. دیدم که یک کودکی در حالی که به بدن بی جان مادرش چنگ می زند گریه می کند....

  • آزاده بوشهری
۱۲
شهریور


خاطرات دفاع مقدس

ساعت 9 صبح اعلام شد، شهر پیرانشهر بمباران شده، ساعتی بعد اطلاع دادند که دفتر کار من نیز مورد اصابت گلوله قرار گرفته است. وقتی به محل حادثه رسیدیم صحنه ی ناگواری در مقابل چشمانم ظاهر شد. حسین بابازاده مسئول دفترم در حال خوردن صبحانه به علت اصابت ترکش دو نیم شده بود.

اشک پهنای صورتم را پوشاند. جنگ آزمایشی بزرگ بود، امتحانی که هرکسی نمی توانست سربلند از آن بیرون بیاید. ما در این آزمایش الهی عزیزترین افراد زندگیمان را از دست دادیم.

«کتاب سفر عشق»

 

برای مطالعه «خاطرات دفاع مقدس» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  • آزاده بوشهری
۰۸
شهریور


خاطرات دفاع مقدس

راه افتادیم طرف خاک ریزهایشان برای پاکسازی، اسرائیلی ها این خاکریزها را برایشان طراحی کرده بودند. ایستاده بودیم کنار کانال، بچه ها می خواستند توی میدان مین معبر بزنند. یک گلوله ی توپ خورد جلوی گردان، حسین مجروح شد فرستادیمش عقب.

از کانال رد شده بودیم، دیدم با همان وضع پا به پای بچه ها می آید. بهش دستور دادم برگردد، برگشت.

مانده بودیم توی خاکریز عراقی ها، طوفان شدیدی بود، حتی چشم هایمان را هم نمی توانستیم باز کنیم. باز سروکلش پیدا شد، از بیمارستان در رفته بود. کمک کرد بچه ها را جمع کردیم و راه را پیدا کرد. دستهامان را دادیم به هم و برگشتیم.

رفتیم بهداری بخیه های دستش باز شده بود، زخم عفونت کرده بود، رویش پر از خون بود. اشک توی چشمهای دکتر جمع شده بود، پیشانی اش را بوسید و گفت: «شما چه انسانهای عجیبی هستین».

«کتاب کاش ما هم»

 

برای مطالعه «خاطرات دفاع مقدس» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  • آزاده بوشهری
۰۵
شهریور


خاطرات دفاع مقدس

هر کس از اهواز می آمد، یکی از چیزهایی که می آورد، آدامس بود. شهید موسوی از اهواز آمده بود برای سرکشی، دید بچه ها در حال کار با مین دهانشان می جنبد. گفت: «چی شده؟». گفتیم: «آدامس می جویم که موقع کار با مین تمرکز داشته باشیم».

خیلی ناراحت شد و گفت: «قرآن می گوید الا بذکرالله تطمئن القلوب، شما آدامس می جوید؟». از آن به بعد هیچ کس آدامس نجوید.

راوی: «محمدجواد مشکی باف»

 

برای مطالعه «خاطرات دفاع مقدس» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  • آزاده بوشهری
۰۲
شهریور


خاطرات دفاع مقدس

عملیات بیت المقدس بود. رزمنده ای تیربارش را برداشت و بر روی خاکریز نشست. نمی دانم چرا ناخودآگاه نگاهم بر روی پسرک خیره ماند.

ناگهان گلوله ای به سینه اش اصابت نمود، اما دستش را از تیربار جدا نکرد. جلو رفتم، او به شهادت رسیده بود. اما نمی دانم چرا دستش از روی ماشه تیربار جدا نشد و تا آخرین گلوله شلیک نمود.

«کتاب سفر عشق»

 

برای مطالعه «خاطرات دفاع مقدس» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  • آزاده بوشهری