فرزندم
نصرالله فردی بسیار مؤمن و متدین بود. او نمازش را به خوبی به پا می داشت و همچنین روزه هایش
را به خوبی می گرفت. بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بود. اجازه نمی داد کسی در
مقابلش پشت سر کس دیگه ای صحبت کند. اگر در حضور او غیبت کسی را می کردند، دو دستش
را بر روی گوش هایش می گذاشت و می گفت: «دیگر نمی خواهم چیزی بشنوم»....
وقتی
من چیزی را از بازار به صورت نسیه می خریدم، بهم می گفت: «مبادا فراموش کنی و بدهی
خود را نپردازی. اگر تو فراموش کنی، فردای قیامت حتماً تو را به پای حساب می کشند
و آن جا این قرض ها و نسیه ها فراموش نمی شود».
پسرم
خیلی مهربان و ضعیف نواز بود. وقتی در بندرعباس دوره آموزشی را می گذراند و
حدوداً 17 سال داشت، چند روزی را مرخصی گرفته و به منزل آمده بود. آخرین روز
مرخصی اش، یک روز بارانی بود. باران به شدت می بارید و همه ی کوچه های خاکی، پر از
گل شده بودند.
در
همین اوضاع و احوال، سائلی در خانه ی ما را زد. نصرالله
مرد فقیر را با احترام به داخل منزل راهنمایی کرد. برای فقیر غذا آورد و پس از صرف
غذا، او را به مسجد ولی عصر(عج) برد و برگشت. من به او گفتم: «تو امروز باید به بندرعباس
برگردی و فکر می کنم حالا اتوبوس هم باید حرکت کرده باشد و تو جا مانده باشی». پسرم
گفت: «من برای این که فقیر را احترام و اطعام کرده ام ان شاءالله از اتوبوس جا نمی
مانم». پس از آن خداحافظی کرد و به بندرعباس رفت.
راوی: «مادر شهید نصرالله سبیعی»
برای مطالعه
خاطرات «مادران شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.