آن روز من و محمدعلی همراه سایر رزمندگان در محل نماز جمعه جمع شده بودیم و آماده می شدیم تا در قالب سپاهیان حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) به جبهه اعزام شویم....
خاطرات دفاع مقدس
بهش خبر دادند پانزده نفر از بچه های کمین، ساعتهاست که آب ندارن. حاج حسین (شهید خرازی) به یکی از بچه ها گفت: «اسلحتو بردار و دنبال من بیا». حاجی دست راستش قطع شده بود، با دست چپ، بیست لیتری آب رو کشید روی دوشش و حرکت کرد.
«کتاب کوله پشتی»
باز دیشب دل هوای یار کرد / آرزوی حجله سـومار کرد
خواب دیدم سجده را بر مهردشت / فتح فاو و ساقی والفجر هشت
باز محورهای بوکان زنده شد / برف و سرمای مریوان زنده شد
از دوکوهه تا بلندای سهیل / بر نمی خیزد مناجات کمیل
یاد کرخه رفته و این رنج ماند / قلب من در کربلای پنج ماند
کاش تا اوج سحر پر می زدم / بار دیگر سر به سنگر می زدیم
«شاعر ناشناس»
برای مطالعه «اشعار شهادت» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
فلسفه حجاب چیست؟ در اسلام می گویند که زن و مرد یکسان آفریده شده اند، پس چرا اسلام فقط زنان را محدود می کند؟ اگر بین زن و مرد تفاوتی نباشد، پس مردها هم باید حجاب داشته باشند...
صبح روز هفتم آبان ماه سال 1361 بود که اعلام کردند فردا فرمانده تیپ امام سجاد (علیه السلام) می خواهد بیاید و برای شما صحبت کند. ما در میان نمازخانه به خط شدیم و فرمانده تیپ آمد و نقشه عملیات و تز حمله را برای ما ترسیم کرد. البته به ما گفته نشد که امشب حمله است...
خاطرات خلبانان دفاع مقدس
قرار بود مواضع نیروهای عراق را در منطقهی کوشک طلاییه بمباران کنیم. سروان محمدرضا شاهی شماره یک و من شماره دو بودم...
باز در جان من امشب، شرری افتاده / شاید از حضرت سیمرغ ، پری افتاده
دم صاحب دمی ام راز نهان آورده است / غم این خفته مرا سخت به جان آورده است
خواستم چند صباحی دو سه راحت باشم / فارغ از مرثیه و زخم و جراحت باشم
گفتم آسوده فقط عمر به پایان ببرم / شکمی فربه از این مرتع شیطان ببرم
گفتم آرام شوم، لال شوم ، گل باشم / زورقی خسته در آرامش ساحل باشم
خواستم چون همگان فکر سرانجام کنم / روح عصیان زده را اندکی آرام کنم
ولی انگار که تقدیر من این لالی نیست / غیر فریاد در احوال من احوالی نیست
خبر آمد دل پرپرزده ای برگشته / مرد از خویش برون آمده ای برگشته
آمده تازه کند یاد پرستوها را / بتکاند ز تن شهر هیاهوها را
باز برگشته از اغیار عنان بستاند / از گرانان جهان رطل گران بستاند
مرد می گفت نمی آید و پرپر برگشت / دست پر پینه او بال کبوتر برگشت
سر نیامد که به دامان دل آرام خوشست / آن چنان رفتن و این گونه سرانجام خوشست
پری گم شده ای آینه پیدا کرده است / زخم غمگین برونسی است که لب وا کرده است
آن به توفان زده که باخته ساحلها را / بازگشته که نهیبی بزند دلها را
رونق میکده را باده فروش آمده است / پیکر بی سرش اینک به خروش آمده است
چه خبرهاست در این شهر که شهبازی نیست / آسمان هست ولی جرات پروازی نیست
ها مگر خون به پروبال کبوتر خشکید / اشکباران دعا گوشه سنگر خشکید
آن پلنگی که به مهتاب درآویخت کجاست / چفیه هایی که از آن نقش جهان ریخت کجاست
چه شد آن روح سبکبال فراوان شما / روز اعزام و هیاهوی شتابان شما
این طرفها چه کسی طرح بیابان زده است / پنجه در چهره گلگون شهیدان زده است
آن بنایی که رد غیرتمان داشت کجاست / سروی آزاد که آن گونه سرافراشت کجاست
چیست این رنگ تعلق که فراگیر شده / تب این رنگ به پای همه زنجیر شده
مرد بغض به ستوه آمده دریا بود / داغ سنگین شده بچه بسیجیها بود
بس که امروز هوا مبهم و دلها ابریست / شهر نشناخته این چهره خاکی از کیست
یک نفر ساده که در حنجره اش توفان داشت / پشت لبخند زمختش قدحی پنهان داشت
چشمه ای آینه در سینه او می جوشید / عشق در دست پر از پینه او می جوشید
کار گل داشت ولی طرح گلستان می زد / خشت بر خشت پر از خشیت رحمان می زد
فارغ از قیل و مقال کسل مدرسه بود / در دل حادثه ها آمد و خود حادثه بود
سالها رفته و خاک قدمش معتبر است / خط نخوانده ولی انفاس دمش معتبر است
چه قشنگ است چنین محو رخ یار شدن / سرو جان باختن و مست سردار شدن
«حسین ابراهیمی»
برای مطالعه «اشعار شهادت» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
مفهوم «دین تعیین شده» برایم آزار دهنده بود. به دنبال آن بودم که از ذهن خودم استفاده کنم و به کتابهای قدیمی برای اینکه چگونه زندگیم را بگذرانم متوسل نشوم. اگر میلیونها دلار به من پیشنهاد میکردید که به این دین یا دین دیگر بپیوندم، هرگز قبول نمیکردم...