شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۳ مطلب با موضوع «خاطرات آزادگان» ثبت شده است

۱۵
مرداد


خاطرات آزادگان دفاع مقدس:

همه بچه ها عقب نشینی کرده بودند و من مجروح و ناتوان، ده روز تک و تنها کنار نیزار افتاده بودم. یک بی سیم کنارم بود که بچه ها هنگام عقب نشینی، جا گذاشته بودند.

سرباز عراقی، روز دهم از کنارم گذشت. چشمش که به من افتاد، دچار تردید شد. به سویم برگشت و نبضم را گرفت. تا فهمید زنده هستم داد و فریاد راه انداخت و سربازان عراقی را به طرف من کشاند. از آن جا مرا به بصره بردند. همان بی سیم کار دستم داد، فکر می کردند در آن ده روز، کارم اطلاعات دادن به نیروهای خودی بوده است.

در بازجویی، سه ساعت مرا زدند. از شدت تشنگی گفتم: «کمی آب بدهید». به جای آب، نفت آوردند و آن را روی بدنم ریختند. از پشت سر موهایم را آتش زدند. فوری خودم را روی زمین انداختم. خدا کمک کرد و آتش خاموش شد. آن ها دوباره کتک زدن را از سر گرفتند... و باز از آب خبری نبود.

راوی: «محمد علی زارع»
  • آزاده بوشهری
۱۴
مرداد


خاطرات آزادگان دفاع مقدس:

عراقی ها در زمستان به ما آب داغ نمی دادند و آب گرم کنی هم بود که همیشه خراب بود. نفت هم برای گرم کردن آب به اندازه کافی نمی دادند بلکه به اندازه ای می دادند که مثلاً از صد و پنجاه نفر که می خواستند به حمام بروند، به هر نفر، هر ده روز یک پیت حلب آب گرم بیشتر نمی رسید، که جواب استحمام بچه ها را نمی داد.

لذا بچه ها سیم های چراغ ها یا لوله های قدیمی را که در حیاط بود، با گذاشتن نگهبان، بیرون می کشیدند و با استفاده از آن ها و قطعات حلبی، المنت درست می کردند.

این سیم را داخل سطل آب می انداختند و سطل آب را جوش می آوردند، که البته همه ی این کارها با دلهره و نگهبانی انجام می گرفت. چون گاهی نگهبان عراقی سر می رسید و می گفت: «این آب داغ را از کجا آورده اید؟».

گاهی وقت ها المنت را می گرفتند و می گفتند: «مال کیه؟». می گفتیم: «هیچ کس». با تعجب می گفت: «بابا من این را در این آسایشگاه پیدا کرده ام. باید بگویید مال کیه؟». ما هم می گفتیم: «ما چه می دانیم مال چه کسی است؟».

راوی: «احمد روزبهانی موصل 1»
  • آزاده بوشهری
۱۲
مرداد


خاطرات خلبانان دفاع مقدس:

یکی از صدها خاطره ام از دوران اسارت این است که ساعت 12 شب مرا را از بازداشتگاه استخبارات به دژبان مرکز منتقل کردند. وقتی نگهبان در سلول را بست و دور شد، دو سه ایرانی اسیر در سلول مجاور از من پرسیدند:«کی هستی؟». خودم را معرفی کردم، گفتند: «ما سه بسیجی هستیم که در اردوگاه رمادیه، ارشد آسایشگاه را که خود اسیر بود ولی در راستای سیاستهای مسئولان عراق سایر اسرا را کتک می زد و آزار می داد، با ملحفه خفه کردیم و به همین دلیل به این جا منتقل شدیم».

چون صلیب سرخ این سه نفر را ثبت نام کرده بود، هر دو ماه یک بار آنها را به جای دیگری می بردند، تا کارکنان صلیب سرخ از وضعشان مطلع شوند و دوباره بر می گرداندند. بعدها مسئولان صلیب سرخ بنا به درخواست آنها سه جلد قرآن با معنی فارسی برایشان آوردند.

ما هم خیلی دلمان می خواست قرآن داشته باشیم. چند بار از فرمانده زندان خواستار آن شدیم، بالاخره یک روز هر سه قرآن آنها را گرفته یکی را به من، یکی به عباس علمی و یکی هم به خلبانان احمد فلاحی و محمد علی کیانی، که دریک سلول بودند، دادند.

وقتی به اردوگاه 11 تکریت منتقل شدم، این قرآن همراهم بود. اگر چه ابتدا آن را گرفتند ولی بعد از بارها در خواست پس دادند. دراین اردوگاه خلبانان جعفر وارسته، خسرو ادیبی و هفت نفر از افسران نیروی زمینی در کنار تعداد زیای برادران سپاه و بسیج که جمعا یکصد نفر می شدیم همه مشتاق قرائت قرآن بودند.

برنامه ریزی کرده بودیم در طول شبانه روز هر نفر حدود 15 دقیقه از این کتاب مقدس استفاده و آن را حفظ کند. حتی نیمه شب نوبت هر که بود او را بیدار می کردیم. در دو نوبت صبح و عصر هر بار حدود یک ساعت ونیم هواخوری داشتیم. در این زمان افراد آسایشگاه دیگر هم به جمع ما می پیوستند.

در این زمان آنها که قرآن را حفظ کرده بودند، برای اسرای آسایشگاه دیگر می خواندند و به آنها آموزش می دادند تا آن ها هم آن را حفظ کنند.

راوی: «یوسف سمندریان»
  • آزاده بوشهری