شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

متأسفانه به دیار باقی شتافت

سه شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۷ ق.ظ

جانبازان

 

یکی از خاطرات بسیار شیرینی که برای خودم عبرت انگیز و آموزنده بود این بود که یک شب ساعت 2 بامداد، به من اطلاع دادند که مجروحی در اورژانس هست. حالا شما فکر می کنید مجروح را چگونه می آوردند؟ فکر می کنید آمبولانسی بود، وسیله ای بود؟ نه، بچه ها مجروح را روی کول می آوردند. این قدر جبهه نزدیک بود که با همان وضع، مجروح را به بیمارستان آورده بودند....

وارد اورژانس شدم. دیدم یک پسر بچه هفده، هجده ساله، یک جوان هم سن و سال خودش را با کول و با سر و روئی کاملاً خاکی و گل آلود، آورده است. بالای سر مجروح رسیدم. این جوان خیلی اضطراب داشت. ولی مجروحی که این جوان را آورده بود بسیار بد حال بود.

معاینات اولیه را کردم، دیدم متأسفانه به دیار باقی شتافته و به فیض شهادت رسیده است. از طرف دیگر دلم نمی خواست که آن جوان که او را آورده، این صحنه را ببیند و از طرفی، خیلی نگران روحیه اش بودم. اما آن جوان هوشیار که شاهد رفتار من و کارهای من و نحوه برخورد پرستارها با مجروح بود، گویا متوجه شد.

بلند شدم، صورتش را بوسیدم. نوازشش کردم. صحنه بسیار جالبی بود. صحنه ای بسیار محرک و آموزنده. نمی دانم چه بگویم. این صحنه برای من تکان دهنده بود. واقعا، کلاس درسی بود. حالا همه ایستاده اند و شاهد مناظره و صحبت من و این جوان هستند، من می خواستم یک جوری به این جوان دلگرمی بدهم. بگم که به هر حال پیش آمده، اتفاقی است که افتاده. تو شجاع باش، قوی باش، و.... او فهمیده بود که دوستش فوت کرده و شهید شده است.

خواستم کمی به او آرامش بدهم. کلمات بر زبانم جاری نمی شد. خیلی به خودم فشار می آوردم تا کلماتی برای تسلای او بگویم. ولی متأسفانه من در اشتباه بودم. او توی یک دنیای دیگری بود. دعوتش کردم که بنشیند. گفتم: «خسته ای، از جبهه آمده ای، کمی بنشین». گفت: «من دیگه این جا کاری ندارم. کار من همین بود». گفتم: «بشین، استراحت کن». گفت: «من دیگه به استراحتی نیاز ندارم. جای من دیگه این جا نیست. جای من آن جاست که به من نیاز دارند و باید بروم».

خدا می داند که جمله این جوان، با لباس خاکی و چهره خسته. با قیافه پر از خاک و روحیه پر از امید چه تکانی به من داد. با خود گفتم ما در کجا و این ها در کجا. هر کاری کردیم که بشین لااقل یک چای بنوش. بالاخره محیط بیمارستان بود و لااقل اگر چیزی نداشت، یک کمی آرامش داشت. یک کمی امکانات بود. یک ریزه وسائل پذیرائی بود.

ولی این جوان رشید دلاور، واقعاً رزمنده. وجودش لبریز از عشق به خدمت بود، عشق به اسلام بود، عشق به میهن بود، نمی دانم، واقعاً نمی دانم چی بود که او را استوار سر پا نگه داشته و در کنار مرگ عزیزترین دوستانش که جنازه اش را می دید، خم به ابرو نمی آورد.

حتی حاضر نشد پیش ما بنشیند و یک لیوان چای بنوشد. همان ساعت 3 صبح رفت و ما همه از شهامت، جرأت و پشتکار این جوان رشید،  صدای گام های محکمش را که دور می شد، می شنیدیم.

«کتاب پرسه در دیار غریب»

 

برای مطالعه «خاطرات پزشکان» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی