شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۱۶ مطلب با موضوع «خاطرات مادران شهدا :: بوشهر» ثبت شده است

۱۵
مرداد


خاطره ای از شهید عبدالکریم افتخارکار:

او همیشه در کارهای منزل به من کمک می کرد و در پختن حلیم پیش قدم می شد. اجاق را درست می کرد و هیزم می آورد. حتی بعد از رفتن به جبهه هم مرتب سراغ حلیم را می گرفت و می پرسید که آیا پخته ایم یا نه؟

یک روز در خانه بودم که سر و صدایی از سمت بسیج بلند شد. همگی به طرف بسیج دویدیم. یکی از اتاقهای بسیج آتش گرفته بود. عبدالکریم وقتی این صحنه را دید لباسش را از تن بیرون آورد و شتابان به طرف اسلحه ها رفت تا آنها را بیرون بیاورد و مانع سوختنشان شود. من که مادر بودم و نگران، هر چه صدایش زدم تا مانع او بشوم، در جوابم گفت: «نه، باید اسلحه ها را بیرون بیاورم».

در واقع او شجاع بود و عقیده داشت که اسلحه ها متعلق به بیت المال هستند و بچه ها به آنها نیاز دارند. وقتی بیرون آمد تمام پوست دستها و مژه هایش سوخته بود. همیشه عاشق انقلاب و نظام بود و حاضر بود جانش را از دست بدهد ولی آسیبی به انقلاب وارد نشود و البته سرانجام نیز به آرزویش رسید.

«مادر شهید عبدالکریم افتخار کار»

  • آزاده بوشهری
۱۴
مرداد


خاطره ای از شهید عبدالکریم افتخارکار:

‏همیشه او را برای رفتن به جبهه تشویق می کردم. یک بار به برازجان رفته بود، به من سفارش کرد که اگر خبری از اعزام شد، حتماً مرا خبردار کن. وقتی زمان اعزام فرا رسید ، زنگ زدم و عبدالکریم را خبردار کردم، سریع آمد و به جبهه رفت.

‏کم کم زمزمه هایی به گوشمان رسید که عبدالکریم شهید شده است. بعضی می گفتند: «اسیر شده» و بعضی هم می گفتند: «شهید شده». در نهایت در نماز ‏جمعه بود که خبر شهادت عبدالکریم به گوشم رسید. مردم باید بدانند که ما چیزی بهتر از انقلاب ، رهبری و شهدا نداریم و باید این نعمتها را با جان و دل حفظ کنیم.

«مادر شهید عبدالکریم افتخار کار»


  • آزاده بوشهری
۱۳
مرداد


خاطره ای از شهید عبدالکریم افتخارکار:

یک روز اکثر بچه ها از خانه بیرون رفته بودند و من تک و تنها در منزل نشسته بودم. تا ساعت 12 ‏شب به تلویزیون نگاه می کردم و با خودم گله می کردم که من این همه بچه بزرگ کردم، اما الان یکی  پیشم نیست.

کم کم به خواب رفتم، در عالم خواب بود که عبدالکریم را دیدم تا با تعدادی از همرزمانش در اتاق نشسته است و در حال میوه خوردن بودند. به او گفتم: «اینها کی هستند؟». گفت: «مگر نگفتی که تنها هستی، آمده ایم کنارت تا تنها نباشی».

«مادر شهید عبدالکریم افتخار کار»
  • آزاده بوشهری
۱۲
مرداد


خاطره ای از شهید عبدالکریم افتخارکار:

‏عبدالکریم چهارمین فرزند من بود و تا کلاس پنجم دبستان بیشتر درس نخواند البته بعدها در جبهه تا کلاس اول دبیرستان بصورت جهشی درس را ادامه داد. پسر بسیار خوش اخلاق و فرمانبری بود و اکثر کارهای ما را در خانه او انجام می داد. از یازده سالگی می خواست به جبهه برود، اما چون کم سن و سال بود، با او موافقت نکردند و او هم مجبور شد با استفاده ‏از فتوکپی شناسنامه ی برادرش به جبهه برود. ‏

کریم چند بار به جبهه اعزام شد، در چهارمین بار که به جبهه رفت، پس از انجام عملیات کربلای 4 حدود 12 ‏روز مرخصی داشت اما 6 ‏روز بیشتر نتوانست طاقت بیاورد و زودتر از موعد به منطقه رفت. در این مدت خیلی ‏کوتاه، همیشه توی خودش بود و حتی میلی به خوردن غذا هم نداشت.

‏قبل از رفتن هم 6 ‏قطعه عکس به من داد و گفت: «اگر بچه های مسجد توحید آمدند، عکس ها را به بچه ها بده». در واقع این موضوع به قبل از آخرین اعزام او برمی گشت که بعد آن در پنجمین ‏اعزامش به جبهه ، برای شرکت در عملیات کربلای 5 ‏به منطقه رفت و شهید شد. ‏او حتی سفارش کرد که اگر من شهید شدم در بوشهر و در کنار همرزمانم دفنم کنید. ‏

«مادر شهید عبدالکریم افتخارکار»
  • آزاده بوشهری
۱۰
مرداد


خاطره ای از شهید عبدالحسین اردشیری:

در اوایل انقلاب عبدالحسین کتابهای امام و اطلاعیه های ایشان را می آوردند و بین مدرسه ها پخش می کردند و از من می خواستند که نان بپزم تا وقتی بچه ها نیمه های شب از فعالیت بر می گردند به آنها غذا بدهم. آنها جلسه قرآن و ادعیه داشتند.

وقتی در جبهه ی شوش بود من چند بار بهش زنگ زدم ولی او از من درخواستی نموده و گفت: «به من زنگ نزن چون بچه ها همه نشسته اند و منتظرند که به آنها زنگ بزنند و وقتی شما زنگ می زنی من خجالت می کشم». من هم گفتم: «باشه دیگه زنگ نمی زنم».

وسایلی که از شورا می گرفتند مثل پنکه و غیره را با شهیدانی همچون رضا فرخ نیا بین مستمندان تقسیم می کردند و نمی گذاشتند که حتی یکی از این وسایل به خانه ی خودمان بیاید. ایشان وقتی که از بهداری حقوق می گرفتند اکثر حقوقشان را که چهار هزار تومان بود بین فقرا تقسیم می کردند.

عبدالحسین همچنین کتابهای مذهبی به جوانان همسایه و هم محله ای می داد و آنها را به راه راست هدایت می کرد. قبل از اینکه شهید شود به دلم افتاده بود که این دفعه که به جبهه می رود دیگه بر نمی گردد و همین طور هم شد.

راوی: «مادر شهید عبدالحسین اردشیری»
  • آزاده بوشهری
۰۹
مرداد


شهید عبدالحسین اردشیری


خاطره ای از شهید عبدالحسین اردشیری:

انقلاب که شروع شد عبدالحسین کتابها و اعلامیه هایی که به بوشهر می آمد را تحویل می گرفت و آنها را با کمک دوستانش تقسیم می کرد.

او همیشه به خواهرانش می گفت: «اینها را بخوانید و بعد از مطالعه بین دوستانتان تقسیم کنید». اما آنها می ترسیدند که مسئولین مدرسه متوجه شوند و آنها را اخراج کنند. من اعلامیه ها را مخفی می کردم و به شهید می گفتم که خواهرانت آنها را برده اند.

راوی: «مادر شهید عبدالحسین اردشیری»



  • آزاده بوشهری