شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۲۵ مطلب با موضوع «خاطرات پزشکان» ثبت شده است

۰۷
مهر

خاطرات پزشکان دفاع مقدس

یک بار که به عنوان استاژر رفته بودم، مردی را آوردند با سردرد شدید که با دو دستش سرش را گرفته بود و فشار می داد. گلویش را دیدم که چرک کرده و اگزودا داره و براش پنی سیلین تزریق کردیم.

این پنی سیلین به قدری درد داشت که ایشان از شدت درد، محل تزریق را گرفته و در حال رفتن، می گفت: «من یادم نیست که سر درد داشتم، ولی ای کاش همان سردرد را داشتم تا این درد را». طفلک خیلی اذیت شده بود و من هنوز هم پس از سال ها که به یاد او می افتم، دلم برایش می سوزد.

«کتاب پرسه در دیارغریب»

 

برای مطالعه «خاطرات پزشکان» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  • آزاده بوشهری
۳۰
شهریور

خاطرات پزشکان دفاع مقدس

چون من تنها متخصص اعصاب بودم، کار نورولوژیست و روانپزشک را هم در شهر باید انجام می دادم. یک روز به من خبر دادند، در بخش داخلی یک رزمنده آورده اند که بی قراری می کند و هیچ کس نمی تواند کنترلش کند و ما فکر می کنیم حالت روانی پیدا کرده و از من به عنوان مشاوره دعوت کردند که به کمک شان بروم...

  • آزاده بوشهری
۲۷
شهریور

خاطرات پزشکان دفاع مقدس

«خونریزی مغزیه، هیچ فرصتی ندارم، اطاق عمل، خیلی سریع». اولین نفری که با برانکارد در کنارم ایستاده بود با تعجب سؤال کرد: «نکنه می خوای عمل مغزی انجام بدی؟ دستگاه مکش خون درست کار نمی کنه و دستگاه بیهوشی نیز تقریباً خالی شده و برای حداکثر یک ساعت اکسیژن داریم»...

  • آزاده بوشهری
۲۴
شهریور


خاطرات پزشکان دوران دفاع مقدس

مجروح روی تخت اتاق عمل بیهوش خوابیده بود و من آماده عمل بودم. دلگرم، امیدوار و استوار، این دستها این جا باید ارزش خود را نشان می دادند و الا حضور یا عدم حضورم در جبهه چه ارزشی داشت...

  • آزاده بوشهری
۲۱
شهریور


یک مجروح را روی برانکارد برزنتی حمل می کردند و نمی دانستند در شلوغی فضای بیمارستان، او را کجا بگذارند. من متوجه آنها شدم، اشاره ای کردم و آنها برانکارد را در کنار من بر زمین گذاشتند....

  • آزاده بوشهری
۱۶
شهریور


خاطرات پزشکان دوران دفاع مقدس

جوانی حدود 24 ساله لاغر اندامی آورده بودند که بر خلاف مورد قبلی که جوان تنومند و رشیدی بود، کشیده اندام و لاغر بود که او را به اورژانس ما آورده بودند.

او نیز تحت اصابت گلوله توپ یا تانک قرار گرفته بود. دست و پایش کاملاً سالم بود، سر و صورتش کاملاً سالم بود، سینه اش کاملاً سالم بود.

فقط تنها مشکلی که پیدا کرده بود این بود که از ناحیه توراکس تا لگن، فقط پوست جلوی شکمش سالم باقی مانده بود و پشت و ستون فقرات و آئورت و رودهایش را ترکش برده بود و شما حساب کنید که او آدمی بود که دست، پا، صورت و پوست جلوی بدن را داشت ولی پشت این پوست دیگر هیچ چیز نداشت و لگن، سینه و شکم به واسطه یه پوست به هم چسبیده بود. این دو مورد چیزهای عجیب و دردآوری بود، برایم یادآوری آنها کشنده و زجرآور است.

«کتاب پرسه در دیار غریب»

 

برای مطالعه «خاطرات پزشکان» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  • آزاده بوشهری
۱۳
شهریور


خاطرات پزشکان دوران دفاع مقدس

فقط یک مجروح روی برانکارد قرار داشت که تمام سر و صورتش را خون پوشانده بود و جای ترکش در سرش دیده می شد. یک چشمش میوزیس شده بود و چشم دیگر دیلافیوتن....

  • آزاده بوشهری
۰۹
شهریور


خاطرات پزشکان دوران دفاع مقدس

در بیمارستان جندی شاپور، انترن باهوش و فعالی بود که صادقانه کار می کرد. ولی نگران این بود که با این جنگی که شروع شده و وقتی که دوره پزشکیش را تمام کند آیا می تواند برای دوره تخصص نزد برادرش به کانادا برود.

  • آزاده بوشهری
۰۶
شهریور


خاطرات پزشکان دوران دفاع مقدس

هرگز منظره ای را که در بیمارستان شهداء تجریش دیده ام از خاطرم محو نمی شود. بعد از جنگ، روزی یک بیمار 25 ساله را برای پیگیری مداوا به درمانگاه آوردند. دیدم که مجروح سالم است و هیچ جای زخمی ندارد، روی برانکارد بود.

دو سال قبل دچار موج شدید انفجار شده بود. چشمش باز بود، ولی کاملاً کور بود. چهار دست و پایش هیچ حرکتی نداشت. غذا می خورد و تنفس می کرد ولی هیچ حرکتی نداشت.

برای من بسیار عجیب بود. او هیچ عکس العملی نداشت. اقدامات درمانی زیادی روی او انجام داده بودند و خیلی کارها برایش کرده بودند. روی شکمش جای چند عمل جراحی دیده می شد. ولی ترکشی نخورده بود. موج انفجار این ضایعات را در او به وجود آورده بود.

«کتاب پرسه در دیارغریب»

 

برای مطالعه «خاطرات پزشکان» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  • آزاده بوشهری
۰۳
شهریور


خاطرات پزشکان در دفاع مقدس

در میان پزشکان، انترن جوانی وجود داشت که فعالانه مشغول تلاش بود و از یک تخت به تخت دیگر می رفت. در لحظه ای دیدم که انترن جوان دلسوزانه مشغول معاینه رزمنده ای بود که ساعتی پیش به بیمارستان منتقل شده بود. رزمنده مرتباً می گفت: «موجی شده ام» و با هیجان خاصی حرف می زد و او با دقت و وسواس خاصی معاینه اش می کرد.

  • آزاده بوشهری