شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۲۵ مطلب با موضوع «خاطرات پزشکان» ثبت شده است

۳۱
مرداد


خاطرات پزشکان دوران دفاع مقدس

یکی از بیمارستانهائی که در زیر زمین ساخته شده بود، واقعاً جالب بود و بسیار مجهز و الان هم پس از گذشت سالها مایلم آن را دوباره ببینم و امیدوارم که آن را به عنوان یکی از شاهکارهای دفاع مقدس و توانائی مهندسان وطن در ساخت چنین بیمارستانی حفظ کرده باشند.

در اورژانس آن بیمارستان مشغول خدمت بودم که مجروحی را روی برانکارد آوردند و تحویل من دادند. رانش سوراخ شده بود و خون از رانش فواره می زد. شلوار پای مجروح را پائین کشیدم. در ناحیه ران این رزمنده، وریدفمورال و یا شریان سوراخ شده بود و به همین دلیل خون فوران می زد. شلوارش را در آوردیم تا برای عمل آماده شود.

با دیدن پای دیگرش که مصنوعی بود، شوکه شدم. برای مدتی به دیوار تکیه کردم و در حالت بهت خاصی فرو رفتم. مگر می شود این همه ایثار و از خود گذشتگی را باور کرد. پای دیگرش در عملیات قبلی تیر خورده و آن را قطع کرده بودند و با پای مصنوعی به جبهه باز گشته بود. او مرتباً التماس می کرد که پایش را قطع نکنیم. او پایش را برای ادامه زندگی نمی خواست، بلکه اصرارش برای این بود که بتواند دوباره به جبهه برگردد.

«کتاب پرسه در دیارغریب»

 

برای مطالعه «خاطرات پزشکان» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  • آزاده بوشهری
۲۸
مرداد


خاطرات پزشکان در دوران دفاع مقدس

آن موقع ما در بیمارستان الزهرا اقامت داشتیم. در یکی از حملات، یکی از سربازان که در اثر اصابت ترکش خمپاره به شکمش به بیمارستان اعزام شده بود، خون ریزی بسیار شدیدی کرده بود. ترکش به پهلویش خورده بود و بعد از عبور از کیسه صفرا، کلدوک و پورتاهپاتیس (ورید باب) را هم قطع کرده بود.

خون ریزی خیلی زیاد بود و من به اتفاق یک دستیار او را عمل می کردم. کلاپی گذاشتم روی وریده، وریدها خون ریزیشان بند آمده بود و سپس شروع کردم و به ترمیم تک تک اعضاء قطع شده که متوجه خون ریزی بسیار زیاد بیمار شدم. ادامه عمل، تحت چنین شرایطی خطرناک و مرگ آور است.

دقیقاً یادم هست که جمعاً 56 واحد خون و سرم به او دادیم که 36 واحدش خون بود. مریض از همه جایش خون ریزی کرده بود، چون انسداد انعقادی می داد.

در مسیر (این را همکارانمان به خوبی می دانند) ترانفوزیسیون می شود. چون ما در بیمارستان ام اف پی نداشتیم و من به خون تازه که در آن مواد انعقادی وجود داشته باشد نیاز داشتم تا بتوانم عملم را انجام بدهم، فداکاری سربازها برایم جالب بود که همگی برای خون دادن توی صف ایستاده بودند و من واقعاً اشک می ریختم و کار می کردم.

چون خون این ها واقعاً لازم بود و علی رغم این که خودشان به این خون ها برای ادامه نبرد احتیاج داشتند، ولی می آمدند و خون می دادند و من آخرین بخیه ها را می زدم، با ادامه عمل، خون ریزی قطع شد و او خوشبختانه خوب شد و چندی بعد مرخص شد.

«کتاب همپای مردان خطر»

 

برای مطالعه «خاطرات پزشکان» لطفاً اینجا را کلیک کنید.
  • آزاده بوشهری
۱۱
مرداد


خاطرات پزشکان دفاع مقدس:

ساعت حدود چهار بعد از ظهر بود که یک انترن از اورژانس خط مراجعه کرد. به دنبال بمباران، مجروح شده و شانه اش آسیب دیده بود. داشتم برایش بانداژ ولپو می کردم که صدای انفجار وحشتناکی برخاست و بعد گرد و خاک شدید، صدای تکبیر و فریاد بچه ها بلند شد.

بیمارستان قدیمی به علت اصابت راکت ویران شده و سقف اتاق استراحت ما پایین آمده و بچه ها زیر آوار مانده بودند. دو نفر از بچه های بیمارستان دکتر شریعتی هم بین آنها بودند.

وقتی شهید غلامعلی را از زیر آوار خارج کردیم کاملاً کبود بود. لوله گذاری شد. قلب وی برگشت ولی دچار مرگ مغزی شد. او را به ارومیه منتقل کردند. چند نفر از بچه های اصفهان شهید شدند و یک رزیدنت سال اول بیهوشی اصفهان به نام دکتر برخوری از اتاق زنده بیرون آمد. او که کنار شوفاژ خوابیده بود سر و گردنش توسط شوفاژ محفوظ مانده بود.

بچه های بیمارستان دکتر شریعتی بعد از یک روز کار در اتاق عمل برای چند لحظه استراحت به اطاق بالا رفته بودند تا فرمان حق را بپذیرند. فرمان بازگشت: «یا ایها انفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی».

«کتاب پرندگان مهاجر»
  • آزاده بوشهری
۰۸
مرداد


خاطرات پزشکان در دفاع مقدس:

در یکی از روزها یک سرباز ایرانی را آوردند که وضعیت بسیار وخیمی داشت. باید بلافاصله دست به کار می شدیم. به همراه اکیپ پزشکی و همکار متخصص بیهوشی او را که دچار اصابت ترکش در ناحیه شکم و فلانک (پهلو) شده بود و در شوک خونریزی بود به اطاق عمل در دل کوه منتقل کردیم و با امکانات کمی که داشتیم و این کمبود در بسیاری موارد صادق بود، بیمار را ابتدا احیا کردیم و پس از آن کار متخصص بیهوشی آغاز شد و عمل لاپاراتومی را به خوبی انجام دادم.

در طی عمل، اضطراب و دلهره تمام وجودم را فرا گرفته بود چون سرباز به قدری خونریزی کرده بود که احتمال مقاومت در مقابل عمل برایش امکان پذیر نبود و با خود فکر می کردم که در دل این کوهستان پرت و دور از آبادی آیا می توانم او را به سلامت از اطاق عمل خارج کنم.

کلیه راست او کاملاً له شده و از بین رفته بود. نفر کتومی کرده و کولون او را نیز که دچار له شدگی و پارگی شده بود و آلودگی مدفوعی توی شکم داشت کلکتومی کردم و موکوس فیستولا انجام دادم و بعد با مواد شوینده ای که در اختیار داشتیم شستشوی شکم را انجام داده و شکم را بستم. حالا انتظار برای به هوش آمدن او آغاز شده بود. دلهره لحظات انتظار برای به هوش آمدنش کشنده و طاقت فرسا بود. همه کارها به همت تیم پزشکی به بهترین نحو ممکن انجام شده بود ولی حتی ده درصد هم برای اما و اگرهای موجود زیاد بود تا بیمار نتواند چشم بگشاید و یا حرکتی دال بر به هوش آمدن نشان دهد.

بالاخره اولین نشانه های هوشیاری دیده شد و لب های خندان و چشم های مرطوب پزشکیار ما که خالصانه در کنار تخت او ایستاده بود، بر عمل موفقیت آمیز ما صحه گذاشت.

حدود دو روز بعد از عمل، مراقبت های ویژه صورت گرفت و داروهای لازم تجویز شد و پس از STABLE شدن بیمار، چون لازم بود جهت مراقبت های ویژه و بهتر، به پشت جبهه منتقل شود با کمک سه نفر از پزشکیاران و کردهای منطقه او را روی برانکارد گذاشته و با کمی وسایل مورد نیاز پیاده عازم ایران شدیم. یک روز و نیم در راه بودیم تا به مرز رسیدیم. خوشبختانه با مراقبتهای ویژه من در طول سفر سنگین و کشنده او را سالم به مرز رسانده و تحویل نیروهای ارتش دادیم.

«کتاب پرسه در دیارغریب»
  • آزاده بوشهری
۰۵
مرداد


خاطرات پزشکان دوران دفاع مقدس:

سال 1359من هنوز در پل دختر بودم که به ما اطلاع دادند که پمپ بنزین پل زال مورد حمله هواپیماهای دشمن بعثی قرار گرفته و کلیه ماشین ها، اتوبوس ها و تریلرهائی که در صف بنزین بوده اند، آتش گرفته و از بین رفته و مسافران زیادی که از مناطق جنگی در حال فرار بوده اند، یا از بین رفته و یا به شدت سوخته اند. طولی نکشید که کلی ماشین مملو از بیمار و مصدوم به درمانگاه ما سرازیر شد و بیش از نیم ساعت طول نکشید که تمام درمانگاه و حتی جاده ترانزیت پر شد از مصدوم. هر ماشینی، یک عده مجروح آورده بود و ما مواجه شده بودیم با تعداد زیادی مجروح سوخته، تکه پاره شده و بد حال که رسیدگی به آنها در حد توان درمانگاه ما نبود.

واقعاً این جنایتی بود که در هیچ فرهنگی نمی گنجید. دو هواپیمای عراقی آمده بودند و علی رغم این که مشخص بود که آن منطقه یک منطقه نظامی نیست و مردم در صف انتظار در پمپ بنزین بودند اقدام به بمباران کرده بودند.

این اقدام دشمن یعنی چی؟ آن جا نه یک ضد هوائی بود و نه یک منطقه نظامی. آن ها، فقط مشتی مردم نگون بختی بودند که در اثر فشار بمباران ها و حملات دشمن به دنبال یافتن نقطه امنی کوچ می کردند.

از جمله صحنه های تکان دهنده ای که هرگز فراموش نمی کنم، دیدن مرد جوانی بود که بالای سر دو جسد ایستاده و گریه می کرد. شاید سنش 26 سال هم نبود. می زد توی سرش و زار زار می گریست. روبرویش جنازه زنی بود که سوخته بود و کاملاً سیاه شده و عین یک تکه ذغال شده بود و در بغلش یک بچه توپول موپل سفید و خوشگل بود که نسوخته بود.

من اول فکر کردم که او نمرده، چون هیچ جای بدنش اثری از سوختگی دیده نمی شد. این بچه در اثر استنشاق گازهای حاصل از آتش سوزی و دود خفه شده بود. او می گفت: من در منطقه موسیان یک نانوائی داشتم. وقتی دیدم عراقی ها نزدیک می شوند، زن و بچه ام را برداشتم و با وانتم راه افتادیم تا شاید جای امنی بیابیم.

«کتاب پرسه در دیارغریب»
  • آزاده بوشهری