شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

از چادر بدم می آمد

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۶ ق.ظ

حرم امام رضا (علیه السلام)

 

تا هفت سال پیش به شدت از چادر بدم می آمد. یعنی چی که یک پارچه سیاه رو می کشند سرشون؟ چه لزومی داره؟ چرا خودشونو با چادر انگشت نما می کنن؟ آخه چه قشنگی داره؟ این امل بازیها چیه؟...

اما الان عاشق چادرم هستم. یعنی بمیرم هم از خودم جدایش نمی کنم. تو دنیا خرید هیچی به اندازه چادر شادم نمی کنه. آخه هدیه است، هدیه عشقم، امامم، هدیه ای که باهاش شرمنده ام کرد.

هفت سال پیش بود. کلاس زبان می رفتم. یک روز تو کلاس زبان معلممون پرسید چه شهری رو دوستت دارید؟ هر کسی یه شهری رو گفت یکی شیراز، یکی اصفهان، یکی مشهد، یکی یزد و … من گفتم اصفهان. آخه مثلا مشهد چی بود که اون خانم مسن گفت مشهد؟ اصلا به تیپش هم نمی آمد اهل مشهد رفتن باشه، خیلی جینگول بود و بد حجاب. بنظر من پول حروم کردن بود مشهد رفت. چقدر من نادون بودم، چقدر کور بودم، خدایا منو ببخش...

معلم ازمون خواست که دلیلهامون رو به انگلیسی بگیم، هر کسی دلایل خودش رو گفت. اون خانم گفت: «من مشهد رو فقط و فقط به خاطر امام رضا (علیه السلام) دوستت دارم». اما من بازم درک نکردم اون خانم چی میگه، خوب همه امام رضا (علیه السلام) رو دوست دارن، البته به زبون دیگه. دوست داشتن واقعی کجا ادعای دوست داشتن کجا؟ یادمه حتی تو همون روزا یکی از دوستام داشت می رفت سفر بهش گفتم: «کجا میری؟». گفت: «مشهد». گفتم: «دیوونه ای این همه هزینه می کنی میری مشهد؟ برو شمال، مشهد چیه آدم دلش می گیره».

حال پریشونی داشتم، یکی از شبا که با غم و بغض و گریه خوابم برد، خواب دیدم که دارم میرم مشهد. تو جاده گنبد طلایی انتهای جاده ای بود که توش بودم، اما هر چه می رفتم، نمی رسیدم. ساعتها با ماشین به سمت گنبد می رفتم اما ذره ای از این مسیر کم نمی شد. تو خواب همش حرص می خوردم چرا نمی رسم، چرا؟ یه ماهی بود این خواب مدام تکرار می شد و منو به شدت عصبی می کرد. دیگه آرزو شده بود حتی تو خواب بهش برسم. عشق امام رضا (علیه السلام) عجیب افتاده بود به جونم با اون خوابائی که می دیدم چرا بهش نمی رسیدم؟

یه شب یه خواب خیلی عجیب دیدم که هنوزم لحظه به لحظه شو یادمه. خوابی که عشقم هزاران هزار برابر کرد. خواب دیدم توی یه جای تاریکه تاریک نشستم زانوهامو بغل کردم دارم زار زار گریه می کنم. اینقدر که تو خوابم گلوم درد می کرد. همونطور که صورتم خیس اشک بود و سرم رو زانوم، دو نفر اومدن سمتم دستمو گرفتن و بلندم کردند، مثل یه زندانی دو طرفم ایستادند و دستمو گرفتند. اصلاً رمق حرکت نداشتم. کمکم می کردند حرکت کنم. بهشون گفتم: «شما کی هستید؟». نه نگام کردند نه جوابم رو دادند. هر چی می پرسیدم انگار نمی شنیدند. چرا اینجوری بودن؟ من حتی صورتشونم نمی تونستم ببینم، پوشونده بودنش. تو مسیر خیلی ها بودن همه فانوس به دست از یکیشون پرسیدم اینا منو کجا می برن؟ گفت: «حرم امام رضا (علیه السلام)». منم شروع کردم به گریه تا رسیدیم به صحن. یهوئی یه چادر افتاد رو سرمو رفتم تو حرم. دیدم همه مشغول دعا نماز و اشک و آهند، منم اشک ریختم و زیارت کردم.

از خواب که بیدار شدم، عین دیوونه ها شده بودم. همش اشک می ریختم و به مامان و بابام التماس می کردم منو ببرند مشهد، می گفتن: «عید». هیچ کس حالمو درک نمی کرد. داداشی می خواست بره شاهرود، منم بدون اینکه حرفی از مشهد بزنم باهاش راهی شدم. به خاله ام جریان رو گفتم، گفت: «خودم می برمت».

یادم نیست فکر کنم ولادت امام رضا (علیه السلام) بود و بلیط پیدا نمی شد. داداشیم گیر داده بود برگردیم و رفت بلیط تهران رو گرفت. منم اشک می ریختم و می گفتم یا امام رضا (علیه السلام) من تو رو خواستم، تو منو نخواستی؟ دلمو شکوندی؟ عاشقم کردی، اما به عشقم نرسوندی؟ چرا پس اون همه تو خواب دلبری کردی که بیام دلمو بشکنی؟

خوابم برد، صبح دیدیم داداشی که شب می گفت صبح ساعت ۶ حرکته تا صبح خوابش نبرده و رفته بلیط ها رو پس داده، الهی خواهرت دورت بگرده. با هزار زحمت و رو زدن به این و اون بلیط جور شد. طفلی شوهر خاله ام و داداشی و پسر خاله رفته بودن راه آهن جلوی گیشه هر کی تک تک بلیط می آورد مرجوع کنه می خریدن ازش و هی بهمون زنگ می زدن یکی جور شد، حالا یکی دیگه.

بالاخره ۶ تائی رفتیم مشهد با خواهر و داداشی و پسر خاله و دختر خاله عزیزم. بدون چادر رفتم. نزدیکای حرم چادرو از تو کیفم درآوردم سر کردم. تا گنبد رو دیدم غم از تو گلوم عین یه گوله اومد بیرون حس کردم امام رضا (علیه السلام) بغض و غم چند ماهه رو از تو گلوم برداشت. چه عاشقانه زیارت کردم. تمام مدت اشک می ریختم اینقدر که چشمام درد گرفت بود، آخه لحظه شیرین وصال بود. از حرم اومدم بیرون، چادر رو تا کردم گذاشتم تو کیفم، حس بدی گرفتم اما اهمیت ندادم گفتم جوگیر شدی، توجه نکن، اما تمام مدت ذهنم پیش چادر بود و حس خوبی که بهم داده بود.

برگشتم تهران با یه دنیا عشق. یکی دو ماهی گذشت اما دیدم نه انگار بحث جوگیر شدن نیست انگار واقعا به چادر محتاج شده بودم، همش با دست و کیفم و مقنعه ام خودم و می پوشوندم. به خانواده و دوستانم گفتم انگار باید چادر سر کنم، تو خواب دیدم تو حرم چادر اومد رو سرم، فکر کردم خوب عادیه همه تو حرم چادر سر می کنن اما انگار یه تکلیف بوده.

همش خانمای چادری رو نگاه می کردم و ازشون در مورد چادر می پرسیدم. مامانم حاضر نبود واسم چادر بگیره، یکی از دوستام واسم خرید و دوخت و تو امام زاده حکیمه خاتون سرم کرد و از اون روز عاشق چادرمم، دیگه نمی تونم از خودم دورش کنم.

جالب اینه که اونائی که منعم می کردن از چادر، چقدر از چادرم خوششون اومد و می گفتند بهم میاد، خیلی ها هم به چادر مشتاق شدند. اون موقع بود که فهمیدم هدیه است که این همه واسم عزیزه وگرنه من و افکار قبلی کجا، چادر کجا؟ خدایا شکرت …

«با حجاب»

 

برای مطالعه «حجاب» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی