شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

خال قهوه ای بزرگ

دوشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۳۰ ق.ظ

دفاع مقدس

 

بغضم گرفته بود، با قطرات اشک من دانه های برف از پشت شیشه شبیه قطرات باران می شد. در حال خودم بودم که سنگینی دستی را روی شانه هایم احساس کردم. برگشته و دیدم قاسم در حال خندیدن است. بغضم ترکید، سر بر روی شانه های قاسم گذاشتم و های های گریه کردم...

لباس قاسم از قطرات اشکم خیس شد. مرا در آغوش گرفت و نجواکنان گفت: «راه دوری نمی ری که، همش چند کیلومتر آن طرف تر هستی». نمی توانستم باور کنم از قاسم، تنها دوست و یاور زندگی ام حتی لحظه ای دور باشم.

قاسم به من نگاهی کرد و در حالی که پوتین هایم به دستش بود، سپس ادامه داد: «مگر به مراسم خواستگاری می روی که این چنین دست و پایت را گم کرده ای»، سوار ماشین شدم. به پیرمرد که نامش عموصادق بود، نگاهی انداختم. نمی دانم چرا چشمان او شباهت عجیبی به چشم های قاسم داشت. به محض بسته شدن در ماشین، خیلی سریع قاسم رو از من برگرداند، می دانست که در دلم چه می گذرد، از او دور شدیم، آن قدر دور که در آن بوران برف دیگر اثری از قاسم به جا نماند.

در راه فرمانده ی گردان گفت: «نمی دانم تو را به عمو صادق بسپارم یا عمو صادق را به دست تو؟». این را گفت و دیگر تا پایان راه حرفی نزد. به مقر عمو صادق رسیدیم. پس از خواندن نمازش به او گفتم: «قبول باشه عمو صادق». در جواب پاسخ داد: «قبول حق پسرم، حق داری با من نسازی، از من سنی گذشته است اما تو حالا اول جوانی هستی»، گفتم: «نه عمو صادق نقل این حرف ها نیست..... روز عملیات است اما فرمانده گفته چون تو کسالت داری باید به عقب برگردی .... مگه من چمه؟ من حتی از فرمانده هم سالمترم.... آخ..... بازم این سردرد لعنتی. لطفاً عمو صادق از توی کوله پشتی ام.... قرص هایم را بده....».

فردا صبح که بلند شدم، عمو صادق تمام کارها را کرده بود. با یک سینی چای کنار تختم نشست و گفت: «بخور....ان شاالله که کسالتت رفع می شود».

تمام بدنم درد می کرد، حس بلند شدن از رختخواب را نداشتم، روی تخت نشستم و گفتم: «عمو صادق تو چرا این جا آمده ای؟». در جوابم پاسخ داد: «تازه ازدواج کرده بودم، پسر کوچکی داشتم که خیلی دوستش داشتم، فقط همین را می دانم که سر موضوعی با همسرم بحث کردم که او هم، همراه بچه من را ترک کرد». با تعجب پرسیدم: «پس حالا شما این جا چه می کنید؟ چرا دنبال زن و فرزندتان نمی روید؟».

اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «پس از رفتن آن ها حافظه ام را از دست دادم، فقط همین را می دانم که پشت بازوی سمت چپ دست پسرم یک خال قهوه ای بزرگ بود. به دلیل سابقه ی فراموشی که داشتم فرمانده دستور داد به پشت خط بروم، چون می دانست این جا برای من بهتر است».

قطرات اشک را روی صورت عمو صادق دیدم، نمی خواستم اذیتش کنم، دیگر سؤالی نکردم و چای داخل سینی را سر کشیدم. ناگهان فرمانده وارد شد و گفت: «دیشب عملیات تمام شد و ما با کمترین شهید و کمترین زخمی پیروز شدیم» و رو به من ادامه داد: «می تونی برگردی». دلم طاقت نداشت، بی قرار قاسم بودم، سریع پشت فرمان پریدم و گفتم: «بریم».

به منطقه رسیدم، هنوز بوی دود می آمد، به دنبال قاسم همه جا را گشتم، ناگهان یک جفت پوتین روی برف ها توجه ام را جلب کرد. به طرف پوتین خیز برداشتم، آه خدای من .... قاسم بود، بدن و لباس هایش به کلی سوخته بود. پاهایم لرزید، شانه هایم نیز همین طور.... عمو صادق به کمکم آمد، عمو زیر بازوی دست چپ قاسم را بلند کرد، لباس سوخته کنار رفت، ناگهان عمو شل شد، روی زمین نشست. قطرات اشک روی صورتش روان شد، به نقطه ای که خیره شده بود، نگاه کردم. آه خدای من، پشت بازوی دست چپ قاسم یک خال قهوه ای بزرگ بود، چه صحنه ای بود، سرم را به آسمان گرفتم، این بار بغض هر دوی ما شکست، عمو صادق به فرزندش رسیده بود.

راوی: «جعفر کریمی جویباری»

 

برای مطالعه «خاطرات دفاع مقدس» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی