شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

ماجرای چادری شدنم (1)

پنجشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۴ ق.ظ

حرم امام رضا (علیه السلام)

 

چگونه چادری شدم؟ (قسمت اول)

اسم من رویاست. میخوام ماجرای چادری شدنم رو براتون تعریف کنم. سه سال پیش بود. می رفتم اول دبیرستان، یک سالی بود که می خواستم چادری بشم اما خانواده‌ام قبول نمی کردن. داداشام مانع می شدن و مادرم ته دلم رو خالی می کرد. می گفت: «تو نمی تونی، من تو رو می شناسم». گاهی وقتا بابام می گفت: «دختر، چادر مگه بچه ‌بازیه که بخوای یه روز درمیون بپوشی»...

و من با اینکه از این حرفا و قضاوتا خیلی ناراحت میشم اما با احترام بهشون توضیح می دادم تا بدونن که نه قراره یه روز درمیون چادر بپوشم و نه تواناییم از بقیه چادریا کمتره. تو این یک سال هر بار که برنامه «از لاک‌ جیغ تا خدا» رو می دیدم، انگیزه می گرفتم و برای رسیدن به هدفم بیشتر تلاش کنم.

این وضعیت ادامه داشت تا اینکه به لطف امام رضا (علیه السلام) یه همسر خوب روزیم شد. اسمش حامده، همسر مهربونی که موافق صد در صد چادره و همین انگیزه من رو دو برابر کرد. مدتی بعد از عقد، به همراه خانواده‌هامون رفتیم پابوس امام رضا (علیه السلام). اونجا من با هماهنگی حامد تو اولین فرصت رفتم و یه چادر سیاه عادی خریدم و همونجا دادم دوختن تا وقتی میریم حرم بپوشم. عمداً چادر ملی نخریدم، برای اینکه ثابت کنم پوشیدن چادر خیلی هم راحته، نیازی هم به مدل خاصی نیست.

وای، نمی‌دونین وقتی پوشیدمش و خودمو تو آینه دیدم چه حسی داشتم، تو آسمونا بودم، خیلی زیبا شده بودم، باوقار و خانوم (البته تعریف از خود نشه ها). از پدر و مادرم قایمش کردم. می خواستم تو یه موقعیت مناسب جلوشون بپوشم، آخه مطمئن بودم اونا هم حس خوب منو پیدا می کنن، اما ته دلم یه مقدار دلهره داشتم. می ترسیدم که باهام برخورد کنن.

با حامد قرار گذاشته بودم ظهر بریم حرم. چادرم رو تا کردم و گذاشتم توی کیفم و راه افتادیم. از هتل که اومدیم بیرون به حامد یه چشمک زدم و اونم با یه لبخند و اشاره سر حمایت خودش رو اعلام کرد. فورا چادرم رو درآوردم و پوشیدم. چشمامون از شادی می درخشید و لبخندامون تبدیل به خنده‌های ریز ریز شده بود. من بیشتر از حامد خوشحال بودم و از امام رضا (علیه السلام) ممنون بودم که همسری بهم داده که منو برای اطاعت از خدا کمک میکنه.

حامد سرش رو آورد جلو و نزدیک گوشم گفت: «تو یه ملکه‌ای، یه ملکه زیبا». لبخندی زدم و از خجالت سرم رو انداختم پایین. دستم رو گرفت به سمت حرم راه افتادیم. آفتاب با قدرت می تابید، انگار قصد داشت زمین رو ذوب کنه، اما حتی در این صورت هم نمی تونست مانع من بشه. من تصمیم خودمو گرفته بودم و در هیچ شرایطی حاضر نبودم رضایت خدا و امام‌ رضا (علیه السلام) و همسرم رو از دست بدم.

بالاخره به حرم رسیدیم. مثل همیشه شلوغ و پرهیاهو بود، پر از زمزمه خدا، زیارت دلچسبی بود، اولین زیارت من و عشقم، از حرم با صفای عشق هر دوتامون، موقع برگشت هم دمای هوا مثل قبل بود.  همه باید می دیدن که من تواناییش رو دارم و چادر پوشیدن اصلاً کار سختی نیست.

وقتی رسیدیم هتل و از هم جدا شدیم یه مقدار استرس گرفتم. حامد خیلی اصرار داشت همراهم بیاد ولی خودم بهش اجازه ندادم، این کاری بود که باید فقط من و خدا، گروهی با هم انجامش می دادیم، می خواستم فقط روی خدا حساب باز کنم و فقط او رو حامی خودم ببینم. به اتاق رسیدم با حالتی بین ترس و شک در زدم... (ادامه دارد)

«حریم آسمانی»

 

برای مطالعه «حجاب» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی