خودش را در آغوشم انداخت
خاطرات سردار شهید علیرضا ماهینی (قسمت دوم)
ساعت دو بعد از ظهر بود که پاتک (ضد حمله) عراقیها جهت باز پس گیری منطقه شروع شد. یادم می آید که ارتش در آن موقعیت و زمان بسیار حساسی، ما را با توپخانه یاری نکرد....
عراقیها با توپ و تانکهایشان، سنگین ترین آتش را بر روی ما ریختند و دهلاویه را با خاک یکسان کردند. بچه های ما یکی پس از دیگری شهید و مجروح می شدند. علیرضا به وسیله بیسیم، به شهید رستمی وضع موجود را گزارش کرد. شهید رستمی گفت: «من هر چه التماس می کنم که توپخانه ها بچه های ما را پشتیبانی کنند، متأسفانه این کار انجام نمی شود، شما خودتان خط را نگهدارید».
علیرضا به من گفت: «بیا تا بریم جلو». موشک آ.ر.پی.جی را برداشته و در حالی که داشتیم به خط می رسیدیم، او از ناحیه کتف راست مجروح شد و خودش را در آغوشم انداخت و شهادتین را بر زبان جاری کرد. در همین هنگام دیدم یک موتور سوار به طرف ما می آید. گفتم: «سریع بیا». علیرضا را پشت سر موتور سوار نشاندم. یکی از بچه ها هم پشت سر علیرضا نشست که ایشان را نگه دارد و به عقب جبهه منتقل نمایند.
فاصلهٔ عراقیها تا ما زیاد نبود. صداهای آنها شنیده می شد و ما به صورت نعل اسبی در محاصره بودیم. البته ما چهار نفر بیشتر نبودیم. من به بچه ها گفتم: «شما بروید عقب تا من فرکانس بیسیمها را عوض کنم و خودم را به شما برسانم». پس از انجام این کار آنها را روی هم ریختم و به رگبار بستم.
در حالی که داشتم به سمت عقب بر می گشتم، ناگهان گلوله تانکی نزدیکم به زمین خورد. تا آنجا که به یاد دارم به هوا پرتاب شدم و به داخلی رودخانه سابله افتادم. وقتی چشم باز کردم، دیدم روی برانکادر نزدیک شهید رستمی که پشت قبضه ی ۱۰۹ نشسته و دارد شلیک می کند، هستم.
غروب آن روز، رستمی به شهادت رسید و فردای آن روز، در حالی که که شهید چمران قصد داشت سروان مقدم که فرمانده خط طراح بود را بجای شهید رستمی به نیروها معرفی نماید، هم خودش و هم سروان مقدم به وسیله خمپاره 60 به شهادت رسیدند. همین رشادتها بود که باعث آزادی دهلاویه شد. (ادامه دارد)
«یکی از همرزمان سردار شهید علیرضا ماهینی»
- ۹۶/۰۶/۲۹