شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

من حجابو واجب نکردم (3)

شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۰۹ ق.ظ

حجاب

 

چگونه چادری شدم؟ (قسمت سوم)

وارد اتاق که شدم دیدم مامان از اتاق خواب اومده بیرون و بهت زده به ما نگاه می کنه. جذبه صدای بابام و شوک چادر پوشیدن من باعث شده بود حیرون باشه، از ترس دست و پاهام شروع کرد به لرزیدن. دو سه قدم عقب عقب رفتم که یهو ناغافل پام گرفت به مبل، تعادلم رو از دست دادم و بدجور کله پا شدم و دیگه هیچی نفهمیدم...

کم کم به هوش اومدم. اولین چیزی که شنیدم صدای هم زدن لیوان و گریه مامان، بیخِ گوشم بود. صدای لیوان قطع شد و بعد خیسیِ خنکی رو روی لبم حس کردم. چشمام بی‌اختیار نیمه‌ باز شد. صورت مامان خیس اشک و صورت بابا سرخِ سرخ بود. سامان (داداش دومیم) هم کنار بابا نشسته بود، شونه‌هاش رو می‌مالید و زیرگوشش چیزی می گفت، حتماً داشت آرومش می کرد. سامان هم اگرچه مثل اون یکی داداشم تو این قضیه کاملاً باهام مخالف بود ولی انصافاً گاهی اوقات خوب هوامو داشت. به قول خودش، داداش من شده که یه جایی به درد بخوره دیگه.

صدای در اومد، دلم هُری ریخت، ترسیدم. ینی کیه تو این موقعیت؟ نکنه همسایه‌ها باشن، سامان پاشد رفت در رو باز کرد. خوشبختانه یا متاسفانه حامدخان بود. حتماً از سر و صدای بابا متوجه شده بود خبری شده و حالا اومده بود کمک، دلم می خواست کلشو بِکَنم. مگه من بهش نگفته بودم نیاد.

صداش از پشت در اومد: «سلام، چی شده؟». سامان که نمی دونست چی بگه برگشت و به ما نگاه کرد. تا چشم حامد به بابا افتاد کمی بلندتر گفت: «باباجان چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟». بابا که هنوز خیال می کرد من به هوش نیومدم، با یه لحن طلبکارانه گفت: «بیا داخل، خودت ببین آقازاده، بیا ببین با تندرویهات چه بلایی سر این دختر آوردی، ببین به چه روزی افتاده، بدنش داره میلرزه، بی‌جون افتاده، انقدر گرمازده شده که تا رسید غـش کرد».

بابا داشت خیلی راحت همه بلاهایی که خودش سرم آورده بود رو می نداخت گردن حامد و حجابم، دلم شکست، تا اون روز خیلی خودمو کنترل کرده بودم ولی دیگه تحمل این حرفا رو نداشتم، زدم زیر گریه، حامد تا اومد حرف بزنه من مهلت ندادم، لیوان آب قند رو پس زدم و گفتم: «خوبه من هنوز زنده‌ام و اینجوری دارین می گین، اگه بمیرم چی می گین؟ بابا من از ترس شما دست و پام داره می لرزه، از داد و فریاد شما فشارم افتاده، از ترس شما عقب عقب رفتم پام گرفت به مبل خوردم زمین، چه ربطی به گرما داره، من اصلاً توقع نداشتم این جوری باهام برخورد کنین و آبرومو جلو همه ببرین و بعدم همه بلاهایی که خودتون سرم آوردین رو بندازین گردن دیگران. (گریه) اصلاً ای کاش تو این خونه می مردم».

حامد اومد کنارم ایستاد، دست گذاشت روی شونه‌ام و آروم فشار داد، ینی دیگه ادامه نده، بابا که روبروم بود اول ماتش برد، چون فکر نمی کرد من حرفاشو شنیده باشم. بعدشم که حرفام رسید به اینجا صحنه جرم رو ترک کرد و رفت تو اتاق‌ خواب. مامان هم با اومدن حامد بلند شد رفت، فقط موند یه سامان. سامان بیچاره هم که احساس کرده بود حتی به اندازه دبیرکل بی‌بخار سازمان ملل هم نتونسته به درد بخوره، وقتی دید تنها شده سعی کرد با گفتن جمله: «ای بـابـا» نگرانی شدید خودش رو اعلام کنه و بعد هم آبرومندانه از جلو چشم ما دور شد....

بابا با عصبانیت اومد دم در اتاق و گفت: «برو خودتو مسخره کن، برو بیرون دیگه هم پیدات نشه». مادرم دوید پشت سرش و گفت: «آقا تو رو خدا، تو رو ارواح خاک مادرت، شر درست میشه». بابا با دست به حامد اشاره کرد  و ادامه داد: «هرچی می کشیم زیر سر اینه». بلافاصله لیوان آب قند رو قاپید و سر کشید.

حامد سرشو به علامت نه تکون داد و گفت: «اگه منظورتون از هر چی می کشین حجابه که باید بگم من حجابو واجب نکردم». بابا با طعنه گفت: «بله، شما که پُخی نیستی، آخوندا واجب کردن، احمقایی هم باور کردن». حامد با ناراحتی گفت: «نه بابا جان، آخوندا هم از خودشون درنیاوردن، خدا واجب کرده، دلایلش هم هزار بار گفتن، برید تحقیق کنید». بابا با حالت مسخره گفت: «شما که تحقیق کردی بگو مام استفاده کنیم».... (ادامه دارد)

«حریم آسمانی»

 

برای مطالعه «حجاب» لطفاً اینجا را کلیک کنید.

  • آزاده بوشهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی