شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۲۵ مطلب با موضوع «خاطرات دفاع مقدس» ثبت شده است

۳۰
مرداد


خاطرات دفاع مقدس

معمولاً در خط کانال هایی برای تردد نیروها حفر می شد. آن روز بعد از یک درگیری طاقت فرسا در هنگام عبور از داخل کانال متوجه شدم که یکی از برادران رزمنده سرش را بین دو زانو گذاشته بود.

به نظرم خواب آمد. دستی به روی شانه اش زدم و چند مرتبه گفتم: «برادر بلند شو، این جا جای خواب نیست». جوابی نداد، فکر کردم او باید چه قدر خسته شده باشد که صدای من را متوجه نمی شود.

خواستم او را به پشت برگردانم تا راحت تر بخوابد. وقتی سرش را بلند کردم ناگهان خون پر فشاری از ناحیه گلویش به بیرون پاشید. گلوله دقیقاً به گلویش اصابت کرده بود. چشم هایش نیمه باز بود و به من نگاه می کرد. او هنوز داشت جان می داد. آخرین صدای نفس کشیدنش را شنیدم. از ترس چند قدم به عقب برداشتم، او پیش خدا رفت اما هنوز صدای آخرین نفس کشیدنش در ذهنم باقی مانده است.

«کتاب سفر عشق»

 

برای مطالعه خاطرات «دفاع مقدس» لطفاً اینجا را کلیک کنید. 


  • آزاده بوشهری
۱۳
مرداد


خاطرات دفاع مقدس:

گردان جعفر طیار راهی کردستان بود. عملیات کربلای 4 در انتظار قربانیان عاشق ثارالله (علیه السلام) چشم به جاده داشت. کریم اهوازی نیز حضور داشت.

آن شب گلوله ای به پیشانی اش اصابت نمود. یک باره به حالت سجده بر روی زمین افتاد. نور مهتاب بر پیکرش می تابید اما هیچ کس فکر نمی کرد که او در این سجده ی خون رنگ به لقا حق رسیده است. برای ساعتها آن جا ماند و رهروان بی آن که لحظه ای تأمل کنند به گمان این که در حال نجوای شبانه خویش است از آن جا گذشتند.

«کتاب آه باران»
  • آزاده بوشهری
۱۰
مرداد


خاطرات دفاع مقدس:

خنده ی شیرینی بر لب داشت. از مهندس های جهاد بود. گفت: «زنگ زدند گفتند بابا شدم اگه می شه می خوام برم مرخصی». لبخند زدم و گفتم: «مبارکه، باشه. تا کارت رو تموم کنی من هم برگه ی مرخصی رو می نویسم».

هنوز نیم ساعت نشده برگشت، خونی و بی حرکت. خمپاره خورده بود کنارش. کارش برای همیشه تمام شده بود، او شهید شد. همان گونه که سالها آرزویش را داشت و دیگر به مرخصی احتیاجی نداشت.

«کتاب روزگاری جنگی بود»
  • آزاده بوشهری
۰۷
مرداد


تابستان سال 1379 بود که پدر و مادرم برای تحقیق مادرم عازم سفر به انگلستان شدند. در فرودگاه بعد از مهر و پاسپورت و غیره باید مسافران از محلی عبور می کردند که مبادا اسلحه یا چاقویی همراه داشته باشند.

مادرم از محل مورد نظر عبور کرد. نوبت به پدرم رسید، اما زمانی که می خواست از آن محل عبور کند دستگاه شروع به آژیر زدن کرد. مأموران پدرم را به اتاقی بردند تا بدنش را بازرسی کنند و جسم مورد نظر را که باعث شده بود دستگاه آژیر بکشد را پیدا کنند، اما با تعجب از اتاق بیرون آمدند و گفتند که هیچ چیز پیدا نکرده اند.

در حالی اشک در چشمان مادرم جمع شده بود، گفت: «در بدن همسر من چندین ترکش وجود دارد که آن ها باعث شدند آژیر دستگاه به صدا دربیاید». مأموران با شرمندگی کنار رفتند و اجازه دادند که پدرم همراه مادرم به انگلستان برود.

راوی: «ثمین دودانگه»
  • آزاده بوشهری
۰۴
مرداد


عملیات نباید لو بره

سیاهی شب همه جا را گرفته بود و بچه ها داشتند آرام و بی صدا پشت سر هم به ترتیب وارد آب می شدند. هر کس گوشه ای از طناب را در دست داشت. گاه گاهی نور منورها سطح آب را روشن می کرد و هر از گاهی صدای خمپاره های سرگردان به گوش می رسید. 30 متر به ساحل اروند یکی از نیروها تکان خورد.

خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چیزی زمزمه کرد. اشک از چشمان جوان سرازیر شد، چشم هایش را به ما دوخت و در حالی که با حسرت به ما می نگریست، گوشه ی طناب را رها کرد و در آب ناپدید شد.

از مرد پرسیدم: «چه چیزی به او گفتی؟» با تأمل گفت: «گفتم نباید کوچک ترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو می رود، اون وقت می دونی جون چند نفر... عملیات نباید لو بره». تمام بدنم می لرزید، جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می رفت.

راوی: «آقای جابری»


  • آزاده بوشهری