شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

Memories of Bushir Martyrs

شهدای بوشهر

سردار جنگهای نامنظم شهید علیرضا ماهینی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۲۵ مطلب با موضوع «خاطرات همرزمان شهدا» ثبت شده است

۰۷
شهریور


شهید عبدالعلی میرسنجری


خاطره ای از شهید عبدالعلی میرسنجری

بچه ی آرام و ساکتی بود. از گشتی گیران خوب بوشهر بود و عبدی صدایش می کردیم. بعد از شهادت برادرش ناصر، دچار تحولی عجیب شد.

یادم می آید که یک روز در بسیج درس مبارزه با مواد مخدر داشتیم. عبدی در حالی که کوله پشتی ناصر را همراه داشت، داخل شد. به او گفتم: « عبدی چه خبر؟». خیلی با اراده و مصمم بود. گفت: «می خواهم به جبهه بروم و ادامه دهند راه ناصر باشم» و براستی که همین گونه هم شد. چرا که در اولین اعزامش به جبهه در عملیات فتح المبین به فیض رفیع شهادت نایل آمد.

راوی: «همرزم شهید عبدالعلی میرسنجری»

 

برای مطالعه «خاطرات همرزمان شهدا» لطفاً اینجا را کلیک کنید.



  • آزاده بوشهری
۰۶
شهریور



خاطره ای از شهید محمد فشنگ ساز

دکتر چمران که شهید شد مسئولیت تمام خاکریز را به شهید علیرضا ماهینی دادند. پس از آموزش ما را به ده «بردیه» بردند. از آنجا نیز ساعت 10 ‏شب به خاکریزهای دهلاویه آمدیم. طی مسافت زیاد بچه ها خسته بودند و آنجا خوابیدند.

  • آزاده بوشهری
۲۶
مرداد

شهید عبدالحسین حمایتی


خاطره ای از شهید عبدالحسین حمایتی

همراه با یک گروه ۳۰ نفری از پاسداران بوشهر به سوی منطقه مورد نظر حرکت کردیم. از بوشهر به کنگان و سپس به عسلویه رفته و شب را در آنجا استراحت نمودیم. فردا صبح، نیروها با چندین دستگاه و ماشین مهمات و اسلحه به طرف کوه های گاوبندی حرکت کرده و قسمتی از مسافت را با ماشین رفتیم اما چون منطقه صعب العبور بود، با پای پیاده کوه های سر به فلک کشیده را طی کردیم.

  • آزاده بوشهری
۲۵
مرداد


شهید عبدالحسین حمایتی


خاطره ای از شهید حسین حمایتی

بعد از ۲۰ ساعت خستگی راه، زمان اعزام فرا رسید و سرانجام بعد از ظهر روز بعد، جهت استراحت به منطقه ای در جبهه رسیدیم. هنوز نیم ساعتی از استراحتمان نگذشته بود که فرماندهان به صورت اضطراری اعلام کردند که به تعدادی نیروی شناگر و قایقران نیاز داریم. از هر چند نفر نیروی اعزامی، با توجه به خستگی راه، دو نفر داوطلبانه اعلام آمادگی کردند که من و شهید حسین حمایتی نیز از جمله این افراد بودیم

  • آزاده بوشهری
۲۰
مرداد


خاطره ای از شهید عابدین (اصغر) بهفروز:

یکی از همسنگران شهید می گوید: ‏ساعت 9/30 ‏شب بود. من و سایر رزمندگان دور هم نشست بودیم و صحبت می کردیم. در همین حین اصغر رو به من کرد و گفت: «دو روز دیگر وقتی عملیات تمام شد، تو از همین جاده به بوشهر بر می گردی، ولی من چند روزی اینجا می مانم و بعد از شما می آیم». من در جواب او گفتم: «نه اصغرجان، این حرفها را نزن» و او پاسخ داد: «حالا خواهی دید که درست می گویم یا نه». تا اینکه عملیات شد و همین طور که خودش گفته بود ما به بوشهر برگشتیم و جسد او چند روز بعد از ما به بوشهر آورده شد.

«همرزم شهید اصغر بهفروز»
  • آزاده بوشهری